حس خوبی ندارم الان، فکر دندونو دردش یه طرف، فکر حرفها و احساساتی که امشب شنیدم هم یه طرف. نمیدونم از چی ناراحتم. از اینکه راجع به اونایی که دوسشون داری نواقصی رو بشنوی که ممکنه درست هم باشه؟ از اینکه نتونستی طرف رو قانع کنی بره خودش حرفاشو مستقیم بگه؟ از ترس اینکه نکنه روزی خودتم جزو اونایی باشی که پس کشیدی و دیگه دلت نخواد توی اون جمع باشی؟ از اینکه الان اینقدر دوسشون داریو از این می ترسی که نکنه فردا روزی دیگه دوسشون نداشته باشی؟ منفعل و بی حس بشی راجع بهشون؟ یعنی دقیقا همون حسی که همیشه بدم میاد ازش"بی تفاوتی نسبت به شخص یا اشخاصی". از اینکه یادت بیاد این ترس رو که نکنه این دوست داشتن زیادم افراط باشه و فردا بشه تفریط؟ از اینکه نکنه دوستیها خالص نباشه و یا گوشه ای حرفها درست باشه؟.....
نمیدونم. نمیدونم. نمیدونم. نمیدونم.
فکر کردن به همه این چیزا، گیجم می کنه، خستم می کنه، دلگیرم می کنه، به حدی که از خستگیو ناراحتیش میزنم به بیخیالی. به فکر نکردن، اما زخم ناراحتیش سرجاش می مونه فقط دیگه فکر نمی کنم بهش.
بی خیال هرچه بادا باد.....
به جمله ای رسیدم که شاید به حال الان منو اون شخص بخوره، نمیدونم، شایدم نه:
"نصف اشباهاتمان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم ، احساس می کنیم و وقتی که باید احساس کنیم ، فکر می کنیم . . . . . .:
خدایا به امید تو. کمک کن بهم که سرافکنده نشم در قبال دوستانو دوستیهام.