نمیدونم چقدر درسته اما فکر کنم همه اونایی که حجاب دارن این اتفاق یکی دوبار واسشون افتاده
وقتی حواست نیست یا متوجه حضور نامحرمی نیستی و بی حجاب میای جلوش ...
صحنه ی خیلی بدیه و اون لحظه احساس خجالت و حس بدی داری
با اینکه میخندی اما تا یه روز حداقل، هی بخودت میگی اه چرا اینطوری شد
من یبارشو یادم میاد (البته بجز مواردی که پسرهای فامیل تازه به تکلیف میرسن و بعد از مدتی میبینیشون و حواست نیست که اینا بتکلیف رسیدن )
یروز تو خونه توی اتاق بودم و دایی و زنداییم هم خونمون بودن زنگ در خونه خورد من نرفتم جواب بدم بعد چند مین زنداییم در اتاقو باز کردو گفت بیا داییت کارت داره . منم گفتم الان میام ... حالا تصور کنید دیدم که زندایی چادر سرشه ها ولی متوجه نشدم که نامحرم تو خونه ست همینطوری با فراغ بال و خیال راحت رفتم بیرون و چند قدمی هم رفتم جلو و گفتم بله ؟
یهو چشامو درست باز کردم دیدم اوخ
پسر دایی مامانم اونجا واساده و پشتش به منه .....
یعنی اگه اون بله؟ کذایی رو نگفته بودمو صدام در نیومده بود اونطوری بی چادر نمیدیدم
خلاصه اون لحظه پسر دایی برگشتو دیدن من با اون حال همانا و خشکیدن من همانا و یه هییییی بلند و پریدن تو اتاق
دیگه روم نشد بیام بیرون
اتفاق خنده داریه واسه بقیه و میزنن زیر خنده
اون لحظه احساس خوبی نداری خودت ولی بعدا خودتم میخندی بهش
حالا جالبیش اینه که اطرافیانم شوکه میشن و هی صدات می کنن که بهت بفهمونن اما انگار زبون اونام میگیره و تا بیان حالیت کنن کار از کار گذشته ... واسه خودمم پیش اومده که تو اردو دوستم بی حجاب رفت دم در اتاق که غذا رو بگیره و حواسش نبود منم هی میگفتم مرییمممممم
مریمممم... مگه محل میداد تا آخرش فهمید
خلاصه که خدا حواس جمع عنایت کناااد
حالا تکرار این روند برای خواهر کوچیکه که دیشب اتفاق افتاد*، و اینکه هممون بهش گفتیم یه اتفاق همه گیره و واسه همه میفته باعث شد فکر کنم که واقعا واسه همه این اتفاق میفته آیا؟! و چند درصد تجربه ش می کنن؟
*طبق عادت همیشگی که بعد نماز چادرمونو در میاریم میزاریم کنار، نمازشو خوندو حواس پرت چادرشو در آورد و اومد همینطوری جلوی دامادمون، من تو اتاق مشغول پی سی بودم یهو دیدم خواهر بزرگه اومده مرده از خنده نفسش بالا نمیاد، میگم چی شده؟! تعریف کرد و گفت هرچی اومدم بگم ....! اما زبونم گیر کرده بود اونم صاف داشت میومد و آخرشم صاف واساده جلو دامادمون آخرش مامان یهو گفته ....! چادرت کو؟!
انگار برق سه فاز بهش وصل کردن پریده تو اتاق تا وقتیم رفتن نیومد بیرون دیگه ... بعدش میگه بازم خدا رحم کرد فهمیدم میخاستم بیام بشینم روبروش کنار شوفاژ تازه چایی بخورم! گفتم فکر کنننننن، اگه میشستی تا بیای بلند شی و در بری چقدر طول می کشید
))
بهش گفتم منم چندبار تا حالا خواستم طبق عادت بعد نماز چادرمو در بیارم یهو حواسم جمع شده