سرشار از نگفته هایم...
ناگفته هایی که دیگران را یارای درکش نمی یابم ...
خسته ام از جنگیدن برای چیزهایی که دیگران ارزشش را فراموش کرده اند..
این روزها ارزش, چیز یا چیزهای دیگریست برای آن دیگران...
ارزش, ارزش, ارزش ...
واقعا ارزش چیست؟! چه کسی می داند ارزش واقعی چیست؟!
آن ارزشهایی که ما می شناختیم که دیگر ”یافت می نشود”
فقط اسمی از آنها باقیست!! اسمی که می ترسم چند صباحی بعد آن را هم فراموش کنیم ...
و چه تلخ خواهد بود روزگاران بعد از ما با جای خالی این ارزشها ...
نمیدانم....
شاید من نیز باید تسلیم شوم...
شاید, باید, سکوت کرد...
سکوت, سکوت و باز هم سکوت ...
با وجود ماهیت سکونش که با ذاتم سنخیتی ندارد اما ارامشش را خواهانم ...
بعضی چیزها تو رو به عمق خستگیو سکوت می برند و وقتی شدیدتر حسش می کنی که خستگی جسمی روزگار نیز در برت گیرد و تو را یارای جنگیدن نباشد...
میخواهی تسلیم شوی, بیخیال هرچه هست و نیست, شاید هم بی تفاوت و بی اعتنا مثل خیلیهای دیگر ...
تسلیم تسلیم ...
حتی اگر مجالش بود سر به بیابان بگذاری .... تنهای تنها...
اما همیشه در لحظاتی که نیرویی نداری و توانت عنقریبست که بگل نشیند, نوری , روزنی, امیدی, حسی از جایی می تابد تا شعله درونت را روشن نگه دارد, از همانجایی و همان کسی که همیشه هست و همیشه هست و همیشه هست...
و کاش همیشه باشد , در تک تک لحظاتم ...
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ...
ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺮا ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯽ ﻃﻠﺒﺪ ...
ﭘﺲ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩ, ﺳﮑﻮﺕ , ﻭ ﺧﺪﺍﯼ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﻭﺳﺖ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻭ ﻫﺮ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻨﺎﺭﺵ, ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﺭﺍﻣﺶ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ ...
خدایا شکرت...
سپاس که در این لحظات اندوهناک و خسته, کنارم می نشینی و دلم را سبک می کنی تا تو را ببینم ...
معبود من ...
همیشه در دلم باش...
دوستت دارم ![heart heart](//blog.ir/media/script/ckeditor/4.3.2/plugins/smiley/images/heart.png)