حالی پریشان اما گذرا
اما نمیدونم چی
دلم میخاد بنویسم
اما نمیدونم چی
چطوری
به دستم نمیاد چیزی
میخام ببارم اما شدم مثل ابرهای سیاه آسمون که فقط حس و هوای بارونو میدن ولی از بارش خبری نیست
نمیدونم
خسته ام
عصبیم
حوصله هیچیو ندارم
سرمو گرم می کنم اما بعد از چند دقیقه یا ساعت بازم همونم
شاید دلم میخاست مثل 3 سال پیش ادای تبر و صداشو در بیارم تا خالی بشم اما اینوقت شب بیدار میشن ملت
شاید دلم میخاست تو این لحظه تو دل یه کوه باشمو اینقدر داد بزنم تا خالی بشم ... اما نیستم
شاید دلم میخاست یه کیسه بوکس جلوم بود و اینقدر بهش مشت می کوبیدم تا خالی بشم ...اما نیست
شاید
شاید
شاید
شایدم دلم میخاست یه جایی مثل خونه خدا باشمو ...
می باریدم...
چی بگم
نمیدونم
فقط دلم گرفته و تنگه و بی تاب ...
همین
------------
خداجون اینا فقط از سر خالی شدنه
هیچ چیزی واسه ناشکری وجود نداره و من کور و شرمنده تو هستم همیشه
حال و هوای بهاری این روزا به منم سرایت کرده
یه روز سرحال یه روز بی حال، یه روز در اوج یه روز در قعر ...
ولی خوب میشم ایشالا، میدونم ...
خداجون شکرت، واسه همه چیز ...
ایشالله همیشه حالو هوات خوش بشه