***
خدا را دیدن
پشت راز گل سرخ
در پس بغض گره خورده ابر
سمت آرامش رودی جاری
خواندن نامه ی زیبای خدا
بر تن سوره سروی سرسبز
آیه زنده آن مهر گیاه
از دل مصحف گویای خموش
خدایا شکرت بابت همه داده ها و نداده هات :X
خانه ای با پنجره های طلایی
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود
هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
عزیزم وقتی ظرفیت چیزی رو نداری نرو سراغش با خودت که رو دروایسی نداری، داری؟
بزار واسه اونایی که ظرفیتشو دارن، و روی دید و احوالاتشون اثر نمیزاره
بزار واسه اونایی که می بینن، می شنون، می خونن، ولی بازم سرجای خودشون هستن
ماها درک و ظرفیت خیلی چیزا رو نداریم
پس بهتره خودمون باشیم و از چیزی که هستیم لذت ببریم
و الا روزی میشه که راه رفتن خودمونم یادمون میره
خدا هم توی قرآنش گفته:
"لا یکلف الله نفسا الا وسعها"
هیچ وقت از خنده آدمها به شاد و بی غم و خوش بودنشون قضاوت نکنین
هیچ وقت از ناله آدمها هم فکر نکنین که حتما نالان هستن و خیلیییی مشکلات دارن
نه، مشکل اینه که خیلی از این نالانهای روزگار از بس نالیدن دیگه عادتشون شده، دست خودشونم نیست،
گاهی هم بعضیا خوشی زیادی زده زیر دلشون و قدر داشته هاشونو نمیدونن ...
خلاصه که ما آدمها هم دنیای عجیب و مسخره ای داریم هم بنده های ناسپاس و قدرنشناسی هستیم
خدا هممونو به راه راست هدایت کنه و به هممون آرامش و قدر دانی عطا کنه
پ.ن:
خودم موودم پایینه اعصاب هم ندارم D: این حرفها رو دلم سنگینی می کنه گاهی، در مورد حرفهام هم مختارین، می تونین به خودتون بگیرین، می تونین نگیرین، بخونین، نخونین، هر طور می دونین ... منظورم اینه که کلی هست و درد دل...
همین :)
تسلیت:
شهین دخت جان، امیدوارم روح پدربزرگ عزیزتون غریق رحمت باشه و دیگه غم نبینین توی زندگیتون، باز هم همدردی منو صمیمانه پذیرا باشین ...
امان از این غرغروهایی که محض عادت دائم می نالن
کاش واقعا