ققنوس
حق خود از لبخند را با اشک با خون می خریم
هر جا سکوت کوچه ها از ترس سنگین تر شود
یک آه همگون میکند تا شهر رنگین تر شود
پروانه پشت پیله اش حس کرد راهی هست و رفت
شاید به راه بسته ام باید امیدی بست و رفت
شب از درون می پوسد او با یک تلنگر می رود
دستان ما در بند هم دور از تصور می رود
چله به چله عشق را از غم به شادی میبریم
حق خود از لبخند را با اشک با خون میخریم
حتی عبور از عشق هم رو به رهایی سخت نیست
بی ذوقِ آزادی کسی با عشق هم خوشبخت نیست
ققنوس بر می خیزد او ما را تماشا می کند
شعله فرو می افتد و در بهت حاشا می کند
چله به چله عشق را از غم به شادی می بریم
حق خود از لبخند را با اشک با خون می خریم
شاعر: دکتر افشین یداللهی
-------------
حس عجیب و زیبایی داره این شعر و آهنگ. عشق، امید، لبخند، تلاش... در کل حس واقعا خوبی داره، حداقل به من که حس خوبی داد... یجورایی شارژ روحی هست، مخصوصا وقتی که روحت بهش نیاز داشته باشه. مثل امروز من...
اینجور موقعهاست که آدم به ارزش هنر موسیقی و شعر پی می بره. به این میگن هنر نه به چرت و پرتهایی که مد شده می خونن!!!
پ.ن:
این شعر قرابتی با این روزها و خاطراتش داره اما من از جهت دیگه دیدمش و واسم معنا داشت :)