آخرین روز
کارا رو کردیم دست جمعی
شله زرد پختیم
به یاد خودمونو خونواده و همه دوستان و آشنایی که التماس دعا داشتن هم زدیم و دعا کردیم
بعدم تمیزکاری و جارو پارو واسه روضه
مراسم برگزار شد و نماز جماعت هم
خوب بود
اما من با عجله باید میرفتم که بدوستان برای ضبط یک برنامه علمی ملحق بشم* واسه همین نتونستم آخر مراسم و بعدشو ببینم
یعنی جمع کردن سیاهیا :(
وقتی که دلت میگیره موقع جمع کردنش و نمیخای جداشون کنی...
دلم میخاست باشن، دلم میخاست باشم اون موقع :(
حس گنگِ خوشی داره ...
اما خب خیلی برنامه طول کشید و وقتی برگشتم همشو جمع کرده بودن :(
خدایا خودت قبول کن
من که کاری نکردم اما امیدوارم همون یذره رو هم ازم بپذیری ...
-----------------------------
*اولین تجربه از این نوع بود، اصلا نمیدونم خوب بود بد بود اما واسه برنامه ای که هیچ هماهنگی و آمادگی قبلی نداشتی و اصلا کار نکردیو اونجا که میری میگن چی کار کنی تازه، و اولین تجربه ات هم بود، بد نبود...
اما فهمیدم از دوربین ترسی ندارم اون تپقهایی هم که زدم بخاطر عدم هماهنگی و آمادگی قبلی بود ...
و البته فهمیدم جذابیتی هم نداره برام اینکار
فقط چون علمی بود امیدوارم باقیات الصالحاتی بشه :)
اههههههه بابا معروف شدی جلو دوربین میرییییی دیگه کجامارو ببینییی
یه برنامه علمی
آرهههه تازه توپوقم زدم
همش 3 دقیقه بود