هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

هرکجا محرم شدی

چشم از خیانت بازدار

ای بسا محرم

که با یک نقطه مجرم می شود

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب

اندر حکایت دلار ...

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۷:۰۹ ق.ظ
راستش من که تو زمینه اقتصادی تخصصی ندارم نمیخام هم داشته باشم، اما...

این روزها هرجا میری همه دارن میگن دلار اینقدر شده، دلار اونقدر شده، واییییی !!!!!! اینقدر شد، وا مصیبتااااا، حالا چیکار کنیم؟!!!!، افتضاحه، و و و

از اینکه چه بلایی دارن سرمون میارن، و دارن خون مردمو تو شیشه می کنن بگذریم که بحثش مفصلو جداست و البته که مهم هم هست اما من از دیدن این واکنشها بین دوستان و فامیلو آشنایان و همکاران تعجب می کنم...

بابا بقول مامان من هر کاری مردم ِ دیگه کردن مام می کنیم دیگه، چرا اینطوری می کنین؟ چرا جلو جلو حرص می خورین؟ خودتونو بزارین جای مردمی که قبل این قیمتها هم به نون شبشون محتاج بودن... الان شما چیزی ندارین بخورین؟ یا چیزی ندارین بپوشین؟!! طرف اومده نوشته برو ببین قیمت تلسکوپ چند شده، تلسکوپ دیگه نمی تونم بخرم!!!! غم آخرت باشه عزیز :| (سکوت) خب حالا تو این وضع که بقول خودت افتضاحه تلسکوپ به چه دردت میخوره؟ (برو با همون دوربین حرفه ایت عکس بگیر که خیلیا ندارن) یعنی اینم شد غصه آخه؟!!! یا طرف داره غصه میخوره که وااااای دیگه نمی تونم طلا بخرم، حالا چه کنم؟!!!! گاهی فکر می کنی از بی غمی و بی غصگی نمی دونیم چی غصۀ واقعیه. بخدا داریم ناشکری می کنیم. 

مگه از یه لحظه بعدمون خبر داریم که اینطوری داریم حرص می خوریم؟ باور کنین نمیخام شعار بدم الانم می دونم که جواب خیلیاتون چیه بهم (که خوش خیالم، که چیزی حالیم نیست، که چون پولداریم غصه نمی خوریم و .... امثالهم، اما باور کنین اینطوری نیست منم یکیم مثل خیلیای دیگه ... اما با این نالیدنا و هی حرص خوردنا نه چیزی درست میشه تازه جو و شرایط رو برای خودمون و بقیه از اینی که هست بدتر هم می کنیم*)

اما باور کنین این واکنشها رو اکثرا تو قشری دیدم که نه به نون شبشون محتاجن نه از واجبات زندگیشون عقبن، تازه خیلیم جلوترن... همش دارن مینالن، اگه دلمونو بزاریم جای اون بیچاره هایی که حالا نون ندارن بخورن اونوقت اینقدر نمی نالیدیم (اینم قبول دارم یه عده ای زندگیشون به اینا بنده، از جمله کاسبها، حتی آقایونی که مسئولیت یه زندگی رو بدوش دارن، یا یه پله پایین تر، تصمیم به ازدواج داشتن، اما تعجبم از اوناییه که حداقل در حال حاضر نه شرایط بدی دارن و نه مسئولیت دارن، بعد ترسشون و آشوبشون بیشتره)

تازه اگه همین ماها اینقدر آشوب نکنیم و حرص نزنیم و بدو بدو نریم از ترس گرونتر شدن جمع کنیم، اینقدر بازار سیاه درست نمیشه و خون مردم تو شیشه نمیره (برعکس خارجیها که وقتی اعلام میشه یه قلم واجبات مردم کم شده و نیست، یا نیازه، هرکی اضافی داره تو خونش میاره برای بقیه، ماها میریم هفت تا سوراخ قایم می کنیم که از دستمون در نره)

یه آشنایی داشتیم می گفت از وقتی جنس کُپنی به مردم دادن ملت گدا صفت شدن، حریص شدن، قدیما هر وقت هر چی لازم بود میرفتن قدر نیازشون می خریدن، برنج کیلویی می گرفتن نه گونی، روغن، مرغ، و الی آخر، اما حالا ...

بعدشم، خدا کجاست الان واسه شما؟ روزی دهنده شمایین یا اون؟ ماهایی که می ترسیم، نقش خدا رو فراموش کردیم تو زندگیمون، فکر می کنیم خودمون کاره ایم تو زندگی... آخه خواهر من، برادر من تو چیکاره ای؟ اگه اون نخواد نفس هم نمی تونی بکشی، حالا چی فکر کردی؟ فکر کردی روزیت دست خودته؟ که حالا اینطوری زانوی غم بغل می گیریو با بالا پایین رفتن قیمت دلار زندگیت بالا پایین میشه؟ آسمون هوار میشه رو سرت؟ والله خدا هنوز همون خداستا، هنوز هست، نا امید نشین، حداقل تو شرایطی که هنوز از خیلیا بهتریم ناامید نشین.

القصههه که عزیزان، هرکاری بقیه کردن، مام می کنیم. والسلام :)

---------------------

* یاد حکایتی افتادم که قبلا خونده بودمش و الان پیدا کردمو میزارم واستون:

ساندویچ فروش و پسرش

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرده بود و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت بنابراین کارش را وسعت بخشید به طوری که وقتی پسرش از مدرسه بر می گشت به او کمک می کرد. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: «پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.»

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند، پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته، نان و گوشت سفارش می داد و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: «پسر جان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.»

آنتونی رابینز یک جمله بسیار خوب در این باره دارد که جالب است بدانید: «اندیشه های خود را شکل بخشید وگرنه دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.»

در واقع آن پدر داشت بهترین راه برای کاسبی را انجام می داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر آنقدر روی او تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش دارد باعث ورشکستگی اش می شود و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی او عوض شود.

قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرند که بعد ما را پشیمان کند، کمی فکر کنیم و راه درست را انتخاب کنیم و با انتخاب یک هدف درست از زندگی لذت ببریم، چون زندگی مال ماست.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۷/۱۱
برگ سبز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی