تجربه حس خوب ...
باز اومدم. شاید بازم بنویسم، شاید ننویسم، شاید کمتر بنویسم، شاید اصن خصوصی بنویسم ... نمیدونم. باید دید چی پیش میاد و خدا چی میخاد...
گاهی حس می کنی هیچ کس محرمت نیست، و با خدا حرف بزنی یا بنویسی خیلی بهتر باشه تا واسه بقیه ... وقتایی که از روزگار دلت گرفته، از اطرافیان دلت گرفته، از همه چیز و همه کس، و دلت پره اما گوش شنوایی برای شنیدن نیست، اگه هم باشه درکت نمی کنه، یکیو میخای بفهمه اما نیست، اونوقتهاست که از همه می بری ... از همه و همه....
بعد یهو یادت میاد که خدااااا، وقتی تو هستی چرا با کس دیگه ای حرف بزنم، خداااااا... حواسم کجا بود؟؟؟
بعد میشینی و باهاش حرف میزنی، یا می نویسی (که به نظرم این خیلی بهتره)، بعدش تازه می فهمی که چقدرررررررر سبک شدی، چقدر برخلاف درد دل با دیگران، حرف زدنو درد دل کردن و نوشتن واسه خدا، بهت آرامش میده، چقدر آرامشت بیشتر شده، و انگار یه باری از دلت برداشته شده.(البته منکر خوبی درد دل کردن با یه دوست و یه همراه صمیمی نمیشم، چون اونم نیازه آدمیزاده، اما یه وقتایی واقعا اونم بدردت نمیرسه، حالا یا عیب از حرف زدن توئه که نمی تونی بفهمونی حرفتو و ممکنه هزار جور برداشت بشه ازش، یا عیب از اونه که نمی فهمه حرفتو، یا هردوش، اینجور وقتا فقط خداست که می فهمه و محرمه و درکت می کنه، هیچ ترس و ابایی هم تو حرف زدن باهاش نداری، می تونی هرچی تو دلت هست بریزی بیرون...)
خوشبختانه این اتفاق واسه من افتاد و باز خدا بهم نشون داد و فهموند که باید نگاهم به اون باشه نه بندش، حتی در زمینه درد دل...، با اینکه چند روزی اصلا حالم خوش نبود و هر کار میکردم که بهتر باشمو فراموش کنم اما باز یه طوری می شد که برمی گشتم، انگاری همه چیز دست به دست هم میدادن که ناراحتم کنن، هی ناراحتی پیش میمود (راست میگن وقتی منفی باشی واست منفیم پیش میاد)... ولی وقتی نوشتم واسه خودش، سبک شدم، حالم بهتر شد و تونستم شاد باشم، بخندمو خوش باشم، و انگاری بعد نوشتن، اون ناراحتیا از دلت و از جلوی چشمت میره کنار و می تونی با دید بهتری به زندگی نگاه کنی...
خلاصه که از دیشب حالم خوبه و خدا رو شکر بهترم، مخصوصا دیشب و امروز که واقعا خوش بود برام چون همش شکر خدا خندیدم. حتی چیزایی که ناراحتم می کرد الان دیگه اثری روم نداره و می خندم بهش :) نهایت یه لبخند ... و از این بابت خدا رو شکر
و اینکه این چند روز دیدن یه سری چیزا خوشحالم می کنه واقعا، از صمیم قلب خوشحالم و از دیدنشون شاد (البته قبلشم خوشحالم می کرد اما از بعد دیشب چون ناراحتیه کمرنگتر شده، بیشتر این خوشحالی رو حس می کنم) ... خدایا شکرت ازت میخام همیشه همینطور باشه و من شاهدش (چه از داخل چه بعنوان نظاره گر)
خدایا بابت دیشبو امروزت شکر، بابت اینکه منو بسمت خودت کشوندیو ولم نکردی شکر، بابت اینکه بازم بهم فهموندی شکر :)
________________
پی نوشت:
*من تجربه این حس خوب رو جدیداً دوجا بدست آوردم، یه جا وقتی دلم کمی گرفته بود و واسه امام زمان نوشتم که بعدش حالم بهتر شد و همش خندیدم (واقعا اینو حس کردم که از ایشون دارم این حس خوب رو، چون عجیب بود اون شادی)، یکی هم وقتی دیشب واسه خدا نوشتم و حس بعدشو توصیف کردم براتون ... خلاصه که پیشنهاد می کنم اینجور وقتا شمام امتحانش کنین :)
*ممنون از یه دوست خوب :قلب
دقیقا، فقط میخای خالی بشی، بعدم به خدا میگی خداجون بپای ناشکری نزار، بپای درد دل بزار فقط، واسه اینکه آروم بشم، و چقدررررررررر هم آروم میشی :)
واقعا :)