دلنوشته ...
معبودا ...
مرا دریاب ...
نمیدانم چرا وجودم همچون تکه سنگی، سنگین و سخت شده ...
و نمیدانم چرا احساس تعلیق و بی وزنی مرا فرا گرفته است ...
نمیدانم این احساس گنگ و متناقض و مبهم از چیست
نمیدانم ...
نمیدانم چه میخواهم و چه نمیخواهم ...
شده ام چونان گمگشته ای که در میانۀ راه، بر سر دوراهی رسیده، دو راهی نه، سه راهی ... نهههه ...
گویی راههای پیش رویم بیشتر و بیشتر می شوند و مرا در برزخی گرفتار می سازند ...
برزخی که مرا به فریاد یا خداااااااااااااا می رساند که یاری و همراهیت را طلب کنم.
ای خدااااااااااااا ....
معلقم، میان زمین و آسمان ...
همچون پَری در باد و "برگی بر آب"
خدایا دلگیرم، بی قرارم، مرا دریاب ...
آرامشت را میخواهم، آرامش عاشقانه ات را بر من ارزانی بدار ...
خدایا فقط خودت، فقط خودت، فقط خودت ...
الهی فقط به امید خودت ...
--------
پ.ن: اینا فقط کلماتی هستن که بخاطر حسم کنار هم چیده شدن، نه خوب نوشتم نه ادعای خوب نوشتن دارم، پس بیخیال