هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

هرکجا محرم شدی

چشم از خیانت بازدار

ای بسا محرم

که با یک نقطه مجرم می شود

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب

موضوعات باقیمانده + المپیک

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۲۳ ق.ظ
آخییییش این مهمونی افطاریم تموم شد به سلامتی. ولی کلیییییی خستم. جونم داره بالا میاد.

ولی خواستم هم سوژه های عقب افتادمو بنویسم هم اینکه فردا کار دارم یخورده شاید نرسم.

شاید با نوشتن یه ذره خستگیمم در رفت ...

خب اول راجع به "همه چی آرومههه" و "این دو روز گذشته که از جهاتی خیلی خوب بودن" با هم می نویسم

- خدا رو شکر در یه فضایی بین دوستان، بعد از مدتها احساس کردم واقعا همه چی آرومههه و حال دوستام خوبه. چه خوبه اینکه حس کنی دوستات خوبن و رو براه (البته شاید مشکلات زندگی همچنان ادامه داشته باشه اما اینکه حسشون مثبت تر باشه و اعصابشون راحتتر نسبت به قبل خودش خوبه). از اینکه دیدم بعضی دوستام دارن مثل قبلشون میشن یا شاید بهتر از قبلشون خوشحال شدم. از اینکه یه دوست حالش روبراهه و مثل سابق شیطونیاش برگشته خوشحالم و آرزو می کنم واسش که همیشه شاد و خوش باشه و شیطون. از اینکه یه دوستم دلش گرفته بودو اومد درد دل کرد واسم و از این حالش غمگین شدم اما سعی کردم بخندونمشو حواسشو پرت کنم و بهم گفت بهتر شدم خوشحالم. از اینکه این حس رو بهم داد که تونستم گوش شنوایی براش باشم و سبک شده یه خورده از حرف زدن با من ممنونم ازش و خوشحالم. از اینکه خدا این توفیقو بهم داده که بتونم محرم راز دوستام باشمو بتونن درد دلاشونو بهم بگن و به لطف خودش از حرف زدن باهام احساس بدی ندارن و سبک میشن خوشحالم. از خدا هم ممنونم که اینطور موقعها کمکم می کنه که همصحبت خوبی باشمو شاید چیزایی به زبونم بیاره که پیامی باشه واسشون (همونطور که من خیلی اوقات پیاممو از دیگران میگیرم). و همینطور از این خوشحالم که موقعیتی جور شد تا چیزی رو به دوستی بگم (یا حتی حرفی رو منتقل کنم) که با کمال میل شنید و پذیرفتش (اون لحظه حس عجیبی بود واسم، تعجب از جور شدن خود بخودی موقعیت+ رضایت از گفتن+ با خوشی گفتن+ شادی بخاطر پذیرش و شنیده شدن----> همونی که بهش میگیم بهترین مکان و زمان برای انجام کاری، که البته به ندرت پیش میاد و باید قدرشو دونست). و همینطور خوشحالم که دوستان خوبی دارم که همیشه لطف دارن و محبت دارن بهم و همیشه منو خجالت میدن. امیدوارم که منم دوست خوبی باشم واسشون. از دوتا از دوستام هم به شدت ممنونم که همیشه کنارم بودن و هر کدومشون در شرایط و موقعیت خاص هر وقت به همفکری و همدلیشون نیاز داشتم باهام همراهی کردن و حرفاشونو شنیدمو کمکم کردن. از یکیشونم به خاطر این چند روز اخیر ممنونم که هم همراهم بوده، هم شنیدتم هم همیشه بهم لطف داره و منم گاهی به خاطر موضوعاتی ناراحت و بداخلاق شدم اما اون تحملم کرد و همه سعیشو کرد که آرومم کنه. همینجا به شدت ازش ممنونم و به شدت هم دوسش دارم :X

 از همه دوستام و از همه ی خوبیاشون ممنونم و همتونو دوست دارم :X

--------------------------

- از یه نظر خوشبحال دوستی پسرا ...

وقتی عکس دست جمعی یه عده دوست رو که تو یه مدرسه بودن و بعضا از زمان ابتدایی، دیدم که تونسته بودن دور هم جمع بشن و ساعاتی رو با هم بگذرونن غبطه خوردم بهشون. یه جورایی حسودیم شد. چرا؟!!

چون با خودمون که مقایسه کردم دیدم ما دوستای دانشگاه رو هم میخایم دور هم جمع کنیم مکافات داریم، تو هماهنگیشم می مونیم دیگه چه برسه به اینکه دور هم جمع بشیم. همه پی زندگیشونو شوهر و بچه هستن هربار یکی مشکل داره یه بار مهمونه، یه بار بچش مریضه، یه بار شوهرش میگه نه، یبار خودش کار داره و و و ...

خلاصه که با همین دوستای دانشگاشم نمی تونیم دیگه فکر کن بخایم دوستای دبستانو پیدا کنیم. اصلا یادمون هست کی دبستان باهامون بود؟ کیا تو کلاسمون بودن؟ حالا بفرضم باشه وقتی بر حسب اتفاق همو می بینیم، می شناسیم طرفو؟ یا اون میشناسه؟ حالا شهرهای بزرگو نمی دونم همچین اتفاقی میفته یا نه ولی ما که شهرمونم مثلا کوچیکه و بیشتر این اتفاق میفته وقتی یکیو می بینیم میگیم ااا چقدر قیافه ی این آشناستا، کجا دیدمش؟ یا اینکه میشناسیو بخاطر میاری اون نمیشناسدت و یادش نمیاد تو کی هستی، حالا اگه بیادم اصن به روی خودش نمیاره که تو کی بودی. راشو کج می کنه. شایدم چون به این فکر می کنیم و می ترسیم که نکنه منو نشناسه برم جلو ضایع بشم یا هزار دلیل دیگه...

حالا با این اوصاف فکر کن بخایم دور هم جمع بشیم. اونم دوستان دوره ی دبستان!!! خدایی غبطه داره ها. خوشبحالشون از این نظر. البته هستن دختراییم که هنوزم میشناسن همو و دور هم جمع میشن اما اینقدر احتمالا همدل بودن واسه اینکارا که باعث شده این اتفاق واسشون بیفته. خود منم یه دوست دارم که از زمان ابتدایی با همیم و حتی یه رشته خوندیم با هم تا حالا. اما فقط اون، بقیه رو یادم نیست. دبیرستانو راهنمایی رو یادمه اما هرکی به کیش خود رفته. گاهیییی گدارییییی چییییی بشهههه یه خبری از یکی اتفاقی بشنویم و راجع به بقیه خبر بگیریم. خیلی بده ها. البته که خودمونم مقصریم تو این جریان.

حالا یادمو یه معلم افتاد که یبار تو قطار هم کوپم بود. یه معلم ابتدایی (خودمونیم سفر با قطارم خودش عالمی داره خودش یه زندگیه کوچیکه با کلی درس، درسهای کوتاه اما جالبو تاثیر گذار مثل داستانهای واقعی-یه پیامی هم ازش گرفتم که شاید یروز راجع بهش گفتم) وقتی با هم همصحبت شدیم میگفت من چندین ساله دارم مقطع اول دبستان درس میدم (خودش 53 سالش بود) و یه رسمی دارم همیشه تو کلاسام که آخر سال که میشه یه جشن کوچیک میگیرم واسه دانش آموزام و بهشون میگم همتون واسم یه چیزی بنویسین که یادگاری داشته باشم ازتون و قرار میزاریم 10 سال بعد یه جایی همه دور هم جمع میشیم ببینیم کی چیکار می کنه و همه قرارامو یادداشت می کنم و این سالها خاطرات و اوقات خوشی از این قرارها داشتم (یاد فیلم ضیافت افتادم، کلا معلم جالبی بود و به شاگرداش حسودیم شد)... غرض اینکه میخام بگم شاید اگه ما هم همچین معلمی داشتیم از هم خبر داشتیمو می تونستیم دور هم جمع بشیم. خلاصه که حیف ... یاد اون روزگاران بخیر...

--------------------

امشب دلم واسه سعید محمدپور سوخت. حیف شد. خوب کار کرد. حیف بود نبره. یه ضربو که دیدم دیگه دلم نیومد دو ضربو ببینم. خدایی زحمت خودشو کشید جثش نسبت به بقیه خیلی ظریفتر بود اما وزنه های خوبی زد. دمش گرم بازم. با اینکه شنیدم 5ام شدو ناراحت شدم دلم سوخت اما بازم بهشون افتخار میکنیم. حداقل این یکیو که من دیدم تلاش خودشو کرد. جالبیشم جایی بود که وقتی مولامون امام علی رو صدا میکردو مدد میخاست جمعیت واسش هورا میکشیدن و کف میزدن. حس واقعا خوبی بود و از ته دل خوشحال میشدم هم واسه این مدد خواستنش هم واسه واکنش مردم هم واسه وزنه هاش که با تمام سعیش زد. مرسییییی ازش.


خب واسه امشب بسه زیاد نوشتم. باقیش باشه واسه بعد

پس تا بعد ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۱۵
برگ سبز

نظرات  (۲)

آره بابا خوش به حال دوستی بعضی هااااا
حالا هم که چند تا دوست خوب داریم هر کدوم یه جااااااا
یکی مغرب یکی مشرق
این چه زندگیه اخه




عزییییییزم عشق است .... :*
۱۷ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۴۸ ستاره دریایی
خدایا شکرت همچین دوستی داریییییم خوشحالم خوشحالییییییییی
دوستی دخترا.....

مامهمونی بودیم همه پای تی وی نشسته بودیم ومیدیدم این مسابقه رو واقعااا با تعصبش به نظر من بیشتر وزنه زد این رنگ به رنگ شدنشنو وتلاشش گویای همه چی بووود



مرسیییییی عزیزم. منم بابت داشتن شما خدا رو شکر می کنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی