مکالمات شیرین یک خانواده
آنا: بابا من از این خوشم نمیاد
بابا: چرا؟
آنا: چون اینطوریه چون اونطوریه
بابا: خب؟! اینطوریام نیست. اشتباه می کنی
آنا: بابا چرا درک نمی کنی؟ احساس خوبی بهش ندارم :(، چرا اشتباه؟ :((
بابا: خب باشه تو راست میگی. حالا ببینیم چی میشه
(هیچی نشد)
..........
(چندوقت بعد) خواهر با خواهر
آتوسا: آنا چرا اینطوریه؟ من خوشم نمیاد از این :( چرا دوسش ندارم؟ حس خوبی ندارم؟
آنا: اوهوم منم همینو گفتم :( ولی ...
آتوسا: واقعا؟
آنا: آره
آتوسا: نمیدونم والله. اوکی.
.........
چند وقت بعد این مکالمه بین خواهر دوم و خواهر سوم و بابا بازم جریان پیدا می کنه و تکرار و تموم میشه
.........
(چند وقت بعد) مامان و بابا
مامان: چه خبر آقا؟
بابا: هیچی
مامان: میگم مرد چرا بچه ها دیگه چیزی نمیگن؟
بابا: نمیدونم. اشکال نداره اینطوری بهتره
مامان: آره اینطوری خوبه منم دوست دارم. از این وضع خوشم میاد. بچه ها دخالت نکنن هم بد نیست. شاید بهتر هم باشه نه؟
بابا: آره مام به کارمون میرسیم سر و گوشمونم راحتتره
.........
(چند وقت بعد) مامان با خواهر
مامان: میگم آتوسا خوبی؟
آتوسا: مرسی مامان خوبم
مامان: چه خبر؟
آتوسا: هیچی. خبرا پیش شماست ما که بی خبریم؟
مامان: میگم من از این خوشم میاد دوست دارم اینو ولی فکر کنم بچه ها خوششون نمیاد که هیچی نمیگن
آتوسا : سکوت و لبخند
و عکس العمل آنا از این حرف:
واقعاااا؟ :))))) =))))
یعنی مامان تازه فهمیده؟ خودش تنهایی به این نتیجه رسیده؟ :)) یعنی بعد این همه که ماها گفتیم؟
عجبببببببب. باشه.
خودشون خواستن آتوسا!. الانم فکر نکنم بدشون بیاد. دوست دارن و ترجیح هم میدن که ما دخالت نکنیم.
باشه هرطور صلاحشونه مامانو بابا. مام چیزی نمیگیم دیگه. به ما چه اصن. نهههه؟؟ :-؟؟
آتوسا: اوهوم. آره شاید
.
.
.
و این گونه زندگی شیرین می شود!!!! ;)