دلنوشته
بعد از چند صباحی بی حرفی، امشب دلم خواست یه چیزی بنویسم. نمیدونم چی واسه همین ذهنمو رها
می کنم ...
امشب خیلییییی هوا خوبه، یه هوای واقعا بهاری و خنک که ناخودآگاه لبخندی از شوق روی لبت می شونه،
امشب واقعا از این هوا لذت بردم.
اما دلم یه جوریه،
دلم میخواهد بنویسم از دلم، از ذهنم، از احساس نا آرامم...
کلامم گویای احساسم نیست
گویی قلم یاری نمی کند این ذهن آشفته را
دلو ذهنم تجمیع احساساتیست که بین آنها بدام افتاده ام
احساس سبکی و شادی
احساس بی قراری
احساس سنگینی غمی بی دلیل و شاید با دلیل
احساس فراخوانده شدن از طرف بزرگی بس عزیز و تصور اینکه آیا آمادگی حضور در
محضر با شکوهش را دارم؟!؟!
احساس سردرگمی، کلافگی، دو دلی
احساس خستگی
و و و .....
نمی دانم چقدر توان تحمل این بی قراری و آشفتگی را دارم اما ...
باز هم تنها، مونس تک تک لحظاتم می تواند به من کمک کند
تنها او و فقط اوست که مرهمیست بر دل بی قرار و ذهن پریشان من
پس خدای مهربانم چون همیشه به یاریم بیا و آرامش عاشقانه ات را بر این بنده
کوچکت ارزانی بدار که سخت به آن محتاجم
الهی و ربی من لی غیرک