شده؟
شده یه حسی داشته باشی ولی نتونی توضیحش بدی؟
شده حستون بد باشه اما خودتونم نتونین چراییش رو توضیح بدین؟
شده یهو توی یه دوستی یه لحظه، یک آن بر اثر یه اتفاق شاید خیلی کوچیک که بخودی خودش شاید اهمیتی هم نداشته باشه، به خودتون بیاین و تمام تلخیها یادتون بیاد و کلاهتونو قاضی کنین ببینین دیگه نمی کشین و حس بریدن بهتون دست بده؟ حسی که همه حسها و دوستیها براتون تموم بشه؟
تا حالا تجربه ش کردین؟! اگه آره، اون لحظه چیکار کردین؟! واکنشتون چیه؟!
(اینم بگم که من تجربه ش رو دارم و اون لحظه تصمیمم رو گرفتم و به چندتا دوستی پایان دادم و بریدم، و بریدن من و امثال من هم یعنی بریییییدننن... چون توی دوستی از محبت و کارهایی که از دستمون بر میاد کم نمیزاریم واسه همین اگه طرف حالیش نباشه و اونو از وظایف ما بدونه و یا خدای نکرده کاری کنه که نباید، اونوقته که می بریم ازش و تموم، حتی به کوچکترین چیزی .... نمیدونم درسته یا غلط اما خب هست و حسشم هست وقتی بد بشه و این حس بد یه پشتوانه ی چندین ساله داشته باشه و نفعی تو ادامه ش نباشه اونوقته که ترجیح میدی تموم شه تا هر دو طرف راحت باشن و تو هم سبک شی )