...
دلم خیلی پره و گرفته، دلم تنگه (بهتره بگم بیشتر بود تا هست)
صبرم کم شده... میدونم
امروز حالم خوش نبود و هی گله کردم پیشت
هی غر زدم، طلبکاری کردم
از فکر و خیال خوابم نبرد
اما تو هم بزرگی کردی و چندبار بهم نشونه دادی
حرف زدی باهام
خواستی آرومم کنی و امیدواری بدی بهم ....
حالا خدا رو شکر خیلی بهتر از صبحم
دیگه کمتر بهش فکر می کنم اما بازم ته دلم غمه
با این حال باز به خودم نهیب میزنمو میگم بازم بگو:
خدایا شکرت، خداجون شکرت، قربونت برم ... شکرت به خاطر هرچه دادی و ندادی، شکرت، الحمدلله رب العالمین بی نهایت شکرت ...
من از تو طلبی ندارم، هرچه هست بدهی من و امثال من به توئه، همه اینا رو میدونم و اعتراف می کنم که خیلی بدم اما تو به پای نا شکری نزار، گله ها و حرفهامو بشنو که فقط تویی که با همه ی غر زدنامون و بدیهامون بازم بهترینی برای درک کردن بنده هات و فهمیدنشون، پس خودت منو دریاب و کمکم کن، خودت منو ببخش و بازم باهام حرف بزن، بهم بگو و دلمو قرص کن ... خدایا شکرت خیلی خیلی شکرت ... هرچقدر شکرتو بگم بازم کمه ... میدونم ... بی نهایت شکرت .........................................................................
مرحوم آیت الله سید محمدباقر مجتهد سیستانی (ره) پدر آیت الله سید علی سیستانی تصمیم می گیرد برای تشرّف به محضر امام زمان (عج) چهل جمعه در مساجد شهر مشهد زیارت عاشورا بخواند. در یکی از جمعه های آخر، نوری را از خانه ای نزدیک به مسجد مشاهده می کند. به سوی خانه می رود می بیند حضرت ولی عصر امام زمان (عج) در یکی از اتاق های آن خانه تشریف دارند و در میان اتاق جنازه ای قرار دارد که پارچه ای سفید روی آن کشیده شده است. ایشان می گوید هنگامی که وارد شدم اشک می ریختم سلام کردم، حضرت به من فرمود: «چرا اینگونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید- اشاره به آن جنازه کردند- تا من بدنبال شما بیایم!»
بعد فرمودند: «این بانویی است که در دوره کشف حجاب- در زمان رضا خان پهلوی- هفت سال از خانه بیرون نیامد تا چشم نامحرم به او نیفتد.»