جملات ماندگار - خط 2
دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۴۳ ب.ظ
حاجی: میدونی کدوم کار خوبت به درگاه خدا پذیرفته شد؟
سیاوش: کمک به بچه معلول
حاجی: نه
سیاوش: دیگه از مادرم دل چرکین نیستم
حاجی : نه
سیاوش: (یکی دیگه)
حاجی: (سر نفی تکون دادن)
سیاوش: نمیدونم حاجی، خودت بگو
حاجی: یادته تو روستای ما یه سگی بود که دنده هاش از گرسنگی پیدا بود؟ و تو لقمه دهن خودتو به اون دادی؟
سیاوش: !؟ نه حاجی یادم نمیاد!؟
حاجی: بین همه کارهای خیرت اون پذیرفته شد
سیاوش: چطور حاجی؟!! واضحتر بگو
حاجی: میدونی چرا؟! چون تو هرکار خیری کردی جار زدی و به همه گفتی و همیشه یادت موندن، اما این یکی رو فراموش کردی و به هیچ کس نگفتی، چون خدایی بود و این باعث قبولیش شد ...
سیاوش: (تفکر و لبخند)
------
پ.ن:
ذهنی نوشتم، دقیقشو یادم نیست فقط چون تاثیر گذار بود و بعدش چند بار موقعیتی پیش اومد که یادش افتادم دلم خواست بنویسم تا ثبت بشه برام ...
۹۳/۰۲/۱۵