دیروز داستانی از یک کتاب خوندم که برام جالب و آموزنده بود (هم بسیار آموختم هم یجواریی واسم تاکید و تایید کننده بود). واسه همین تصمیم گرفتم اینجا هم ثبتش کنم.
شاید یخورده طولانی باشه اما به خوندنش می ارزه. امیدوارم که بخاطر طولانی بودن از خوندش منصرف نشین :) - منم سعی می کنم اگه شد خلاصش کنم.
اِد بزرگ
زمانی که برای برگزاری سمینار مدیریت رئالیستی (واقع گرایی) به شهر محل برگزاری رسیدم، گروه کوچکی از مردم به سرپرستی یک مرد تنومند و بلند بالا مرا به شام دعوت کردند تا اطلاعات لازم را در مورد شرکت کنندگان این سمینار به من ارائه کنند. سرپرست گروه به گفته خودش قبلا مشاور یک سازمان بین المللی بزرگ بوده و مسئولیتش رفتن به بخشهای مختلف و شرکتهای جنبی آن سازمان و خاتمه دادن به کار مسئولین و مدیران اجرایی آنجا بود.
او خطاب به من گفت: "جو" من واقعا نسبت به سمینار فردا امیدوارم چون افراد ما به شنیدن نکته نظرات فرد رئالیست و با اراده ای مثل شما نیاز دارند. آنها با شنیدن سخنرانی شما بالاخره پی می برند که شیوه من در امور اداری و کاری بسیار درست است. سپس خندید و چشمک زد. من نیز لبخندی زدم، اما مطمئن بودم که فردا کاملا غافلگیر خواهد شد. فردای آن روز در طول مدت سخنرانی بسیار آرام و خونسرد نشسته بود و در خاتمه، بدون این که چیزی بگوید، محل را ترک کرد.
سه سال بعد مجددا به آن شهر سفر کردم تا سمینار دیگری، تقریبا برای همان گروه، برگزار کنم.
"اد بزرگ"-همان سرپرست گروه- هم آنجا حضور داشت. ناگهان برخاست و با صدای رسایی از من اجازه گرفت تا چیزی به حضار بگوید. لبخندی زده و گفتم: حتما! وقتی مردی به بزرگی و سرشناسی تو باشد، بدون شک هر چیزی که بخواهد می تواند بیان کند.
او چنین شروع کرد: همه شما مرا می شناسید و برخی از شما از آنچه که برای من رخ داده اطلاع دارید. و همین موقع نگاهی به من کرد و گفت: "جو" تصور می کنم در پایان حرفهایم شما نیز نظر مثبتی نسبت به این مسئله خواهید داشت.
آن زمان از شما شنیدم که هر یک از ما برای یک رئالیست واقعی بودن، بایستی یاد بگیریم که به نزدیکترین افراد زندگیمان ابراز عشق و علاقه کرده و بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. وقتی این حرف را شنیدم تصور می کردم که این نظریات، یک مشت حرفهای بیهوده و احساسی هستند و با ناباوری از خود می پرسیدم که این حرفها چه ربطی با افکار واقع بینی و رئالیستی، دارند و این حرفها چه کاری از پیش خواهند برد.
شما گفته بودید که واقع گرایی به مثابه چرم است و بی رحمی و سنگدلی به مثابه گرانیت. یک فرد رئالیست، روشن فکر، انعطاف پذیر، با انضباط، با اراده و قوی است، اما نمی فهمیدم که عشق چه ارتباطی با این خصائل می تواند داشته باشد. آن شب در اتاق نشیمن هنگامی که کنار همسرم نشسته بودم سخنان شما مرتبا در ذهنم تکرار می شد و مرا کلافه کرده بود. با خودم فکر می کردم که من نمی توانم به همسرم بگویم که دوستش دارم. من شهامت گفتن آن را نداشتم، آخر چگونه به او نزدیک شوم و ابراز عشق و محبت کنم؟ نه، کار بسیار سختیست، از عهده اش بر نمی آیم.
چندبار گلویم را صاف کرده و به همسرم نگریستم تا به وی چیزی بگویم اما به محض آماده شدن توان گفتنش را در خود نمی دیدم و مکث می کردم. همسرم نگاهی به من انداخت و پرسید: چیزی گفتی؟ پاسخ دادم: نه، هیچ!
سپس ناگهان برخاسته و اطراف اتاق شروع به قدم زدن کردم، با دستپاچگی، روزنامه را از دستش گرفته و گفتم: "آلیس" دوستت دارم.
وقتی آن را شنید چند لحظه مات و مبهوت به من خیره شد و اشک در چشمانش حلقه زد، به نرمی گفت: "اد" من هم دوستت دارم، اما در طول 25 سال زندگی مشترک این اولین باریست که این جمله را بزبان می آوری.
سپس مدتی در مورد عشق و راههای ابراز آن و در مورد اینکه اگر عشق واقعی بوده و به اندازه کافی وجود داشته باشد در زندگی انسان تمامی کدورتها و دلخوریها از بین خواهد رفت، صحبت کردیم.
بی مقدمه و برای یک لحظه تصمیم گرفتم به پسر بزرگم در نیویورک تلفن بزنم - من و پسرم هرگز نتوانستیم، یک ارتباط گرم و صمیمی با هم برقرار کنیم - وقتی صدایش را شنیدم بی اختیار گفتم: پسر جان شاید تهمت مستی به من بزنی اما من کاملا هوشیارم، فقط خواستم به تو بگویم که چقدر دوستت دارم، اندکی مکث کرد، بعد به آرامی جواب داد: این را حس می کردم اما شنیدنش از زبان شما احساس بسیار عالی و فوق العاده ای دارد. می خواهم بدانید که من هم دوستتان دارم.
بعد از یک مکالمه گرم با او ، با پسر کوچکم در سانفرانسیسکو تماس گرفتم- ما به هم نزدیکتر بودیم- به او نیز همان سخنان را گفتم و باعث شد مکالمه گرم و بی نظیری بین ما ایجاد شود که تا به آن زمان سابقه نداشت.
در رختخواب که دراز کشیدم، به تمام راه حلها و نکته نظراتی که آنروز در مورد مدیریت رئالیستی و واقعی بیان کرده بودید فکر کردم و احساس کردم که تمام آنها برایم مفهوم فوق العاده ای پیدا کرده اند.
بعد از آن شروع به مطالعه ی کتبی در آن زمینه کرده و بتدریج پی بردم که قدرت آن را دارم که روابط کاری و روابط زندگی خصوصی خود را بر اساس عشق پایه ریزی کنم و این کار قطعا برای همه امکان پذیر خواهد بود. اکثر شما می دانید که من واقعا در روش کار و ارتباطم با مردم تجدید نظر کرده و تغییراتی در این زمینه ایجاد کردم.
تصمیم گرفتم که بیشتر به حرف مردم گوش دهم و نظرات آنها را با جان و دل بشنوم. یاد گرفتم که در روابط خود، تواناییها و امتیازات مردم را بیشتر از نکته ضعفهای آنها، مد نظر قرار دهم و روی استعدادها و نبوغ مردم انگشت بگذارم.
به صراحت می توانم بگویم که فهمیدم لذت واقعی زندگی اینست که اعتماد بنفس و خودباوری اشخاص را بالا برده و تحکیم بخشیم.
بی شک، با ارزشترین و ایده آل ترین روش ارتباط با همکاران، اینست که به آنها فرصت شکوفایی تواناییها و استعدادهای بالقوه خویش برای رسیدن به اهداف مشترک را بدهیم.
"جو" به خاطر حرفها و آموزشهای شما از شما سپاسگذاری و قدردانی می کنم. ضمنا باید بگویم که من اکنون نایب رئیس اجرایی سازمان هستم و آنان به من لقب رهبر کلیدی و محوری داده اند. از وقتی که به من داده اید و به حرفهای من گوش دادید متشکرم. اکنون به ادامه سخنان "جو" گوش فرا دهید.
Joe Batten
برگرفته از کتاب: سوپ جوجه برای تقویت روح
--------------------------
پ.ن: این داستان بدلیل یه سری تجربه واسم جالب بود. یجورایی جواب سوالام بود و تایید بعضی از حرفهای خودم و همینطور بعضی روشهای دیگران. شاید شمام با خوندنش یه سری تجربیات و چیزهای دیگه براتون تداعی بشه. اگه تجربه ای داشتین یا نظری یا حرفی خوشحال میشم بگین :)