مدتی بود که میخاستیم قرار بزاریم دو ساعت با هم باشیمو همو ببینیم روحیه بگیریم یاد ایام گذشته کنیم بگیم بخندیم اما جور نمی شد، من گرفتار کلاس و مشغله های خودم اونا از من گرفتارتر، گرفتار زندگیو شوهر و بچه...
بالاخره موفق شدیم بریم بیرون و دو ساعت و نیم دور هم باشیمو بگیمو بخندیم بچه ها رو هم گذاشتن پیش باباهای مهربونشون ;) و این دو ساعتو سعی کردن فارغ باشن (البته زیادم موفق نبودن همش فکر و حواسشون پیش بچه هاشون بود :)) )، گه گداریم به من می گفتن خوشبحالت :))
خلاصه اوقات باحالی بود و دیدارهامون تازه شد و خوش گذشت بهمون، تهشم یه خورده خل بازی درآوردیم عکسهای بامزه ای گرفتیم و به قول یکیشون :"این نشون میده هنوزم دور هم باشیم خل بازیای قدیممونو داریم" که منم گفتم آرههههه پس چییی؟ :))
آخیییییی یادش بخیر دانشگاه چه دورانی بودااا ...
دانشجوها قدر این دورانو بدونین واقعا، دوران 4 ساله دانشجویی هیچ وقت تکرار نمیشه و وقتی تموم میشه دلت بدجور واسش تنگ میشه خیلییی، مخصوصا ترم آخر وقتی لحظه لحظش غصه تموم شدنشو میخوری که دیگه اون جمعها تکرار نمیشه... حتی اگه مثل ما دانشگاهتون امکاناتی نداشته باشه، حتی اگه مثل ما خیلی شیطونی نکرده باشین و بچه های درسخونی باشین، حتی اگه دانشگاهتون دور باشه، حتی اگه از شرایطش راضی نباشین .... قدر تک تک لحظه هاشو بدونینو گله نکنین خیلی و واسه تموم شدنش عجله نداشته باشین...
آخیییی یاد جمع 5 نفرمون بخیر که تو دانشگاه کاملا مشخص بودیم و معروف (اسم خودمونم گذاشته بودیم پنتاگون ;)) )، چون همیشه با هم بودیم.
یاد جلسات درسخونی و گفتگوی علمیمون بخیر
یاد جک گفتنا وسط کریدور و پکیدنامون از خنده بخیر (انگار بمب مینداختن وسطمون یهو پخش میشدیم از خنده: )) )
یاد شیطنتای سر کلاس، یاد ردیف اول که دیگه جوری شده بود همه واسمون خالی میزاشتن، یاد خندیدنای سر کلاس، استادا، بیش فعالیا، چرت زدنا، .... یاد همش بخیر
یاد تصادف من با موتور تو حیات دانشگاه و حمایت و غیرتی شدن دوستام بخیر (حتی فحشهای پاستوریزه ای که بهش دادیم :)) )
یاد ثه کیلو ثیب ثرخ بخیر :)) (پررو نشسته بود ادای ما رو در میاورد و مسخرمون میکرد واسه دوستاش صحنه تصادفو تعریف می کرد، بعد یکی از دوستام شنیده بود وقتی دیدش چون سر زبونی حرف می زد بهش گفته بود بگو سه کیلو سیب سرخ :)) وای وقتی شنیدیم ترکیدیم خنده=)) )
یاد دیزل، مورچه زرد، میو میو، نخود، کیشمیش، پینوکیو، پدر ژپتو، دیفرنس، عشوه یا نارسیسیست و ..... وااای :)) یاد این اسما هم خنده داره برام، چه اسمایی رو بچه های مردم گذاشته بودیم :))، البته اونام بیکار نبودن، به گروهمون می گفتن دالتونا:))، به یکیمون میگفتن کنگفو، به یکیمون می گفتن بداخلاق، دوتامونم که یه سال کفش آبی می پوشیدن کفش آبی بودن :)) من نمیدونم چی بود، شاید منم بدخلاق بودم :)) (کلا چون به پسرا رو نمیدادیم و محل نمیدادیم جز بحثهای جدی و درسی، و رفع اشکال، اهل دوستیم نبودیم- نه که دعوایی داشته باشیم، کلا کاری نداشتیم باهاشون -واسه همین به نظرشون بداخلاق بودیم ;)) ).
یاد تاکسی سوار شدنامون و حساب کردنامون بخیر که 5 تایی گیج می کردیم خودمونو که باید چند بدیم :)) آخرم راننده تاکسی خندش می گرفت و می گفت بدین خودم حساب کنم :))
یاد افطاریمون بخیر که اولینو آخرین افطاری دست جمعیمون بود درسته که اون زمان خیلی نق زدیم اما خدا خیرشون بده هم خاطره ای شد هم فیلمی ازش داریم که هربار می بینیم یاد اون ایام میفتیم
یاد تنها سفر دانشجوییمون که مشهد بود بخیر، یاد زیارتاش، قهراش، آشتیاش، دعواهاش، خریداش، خوشیاش عکسایی که همشون سیاه شدو داغش بدلمون موند، یاد خوابیدن تو خونه ای تو شمال که فسقلی بود و همه کیپ به کیپ خوابیده بودیم خیلییی سختی داشت اون سفر ولی خیلیییییی خوش گذشت همش شیرین بود...
واقعا یـــــــــــــــــــاد دوران دانشجـــــــــــــــــــــــویی بخیـــــــــــــــــــــــــــر