هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

هرکجا محرم شدی

چشم از خیانت بازدار

ای بسا محرم

که با یک نقطه مجرم می شود

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب

۲۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

امروز روز تولدمه و نمیدونم چه حسی باید داشت اما ... . یه نفر یبار گفت کلا روزهای تولدم حس خوبی ندارم، حس 1 سال دیگه از عمرت گذشتنو سپری شدن، و شاید حس 1 سال دیگه به پایان نزدیک شدن...(نمیدونم فکر کنم این حس رو همه دارن مخصوصا وقتی که از 20 میگذره)

اما وقتی اینو گفت با خودم فکر کردم که شاید فلسفه جشن تولد گرفتن و تبریکات تولد همین باشه، که توی این روز با جشن و تبریکات و مخصوصا دور هم بودن و شاد بودن نزاریم اونی که تولدشه به این احساسات فکر کنه و کنارش باشیم و خوشحالش کنیم و بهش بگیم که هنوزم خیلیا هستن که دوسش دارن و نباید بزاره غم به دلش وارد بشه. اگه هم دقت کرده باشین و یا تجربه اش کرده باشین وقتی این حس رو داریم، بعد از دریافت تبریکات و جشن و ابراز محبت خانواده و دوستان حالمون بهتر میشه و اون حس بد رو فراموش می کنیم، کلا همینکه می بینی دیگران به یادت بودن، کنارتن و فراموشت نکردن حس خوبی داره، (البته فکر می کنم که اس ام اس اون احساس خوش رو خیلی منتقل نمی کنه هرچند اونم یاد کردنه و اونم تو این دوره زمونه غنیمته)

این حسی بود که دیشب و امروز من داشتمو دارم. دیشب دوستای گلم زحمت کشیدن و دوباره محبتشون رو بهم نشون دادن و منو خیلیییی شرمنده کردن. با اینکه دیروز مخصوصا دم غروب اصلا حالم خوش نبود و عصبی بودم (نمیدونم چرا) ولی اول رسیدن تلسکوپم بدستم یخورده حالمو بهتر کرد بعدم جشن مجازی و تبریکات صمیمانه دوستای عزیزو مهربونم خوبم کرد. یادم رفت اون حال عصبی و ناخوشم رو.

و حالا جمله اولمو درست می کنم: امروز روز تولدمه و نمیدونم چه حسی باید داشت اما... من خوبم و حس خوبی دارم و از داشتن دوستای خوب و مهربونم خدا رو شکر می کنم و به داشتنشون افتخار می کنم.

از تک تکشون ممنونم واقعا، و همشونو دوست دارم. شب خوب و خاطره انگیزی شد برام. یک شب بیادموندی و پر از احساس و مهر و محبت :قلب

مرسییییییییییییی بابت همه مهربونیاتون

بقول معروف همیشه مراقب خوبیها و مهربونیاتون باشین

دوستون دارم خیلی زیاد

-------------

اینم از هدایای دوستان گلم:

(رمز مطلب همون آیدی من توی گروه مجازیمونه)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۱ ، ۱۹:۵۴
برگ سبز
تو مسیر برگشت توی قطار دلم بدجور گرفته بود، به منظره بیرون و شاید دوردستها و آسمون همه و همه چشم دوخته بودم و تو دلم با خدای خودم حرف میزدم، اشک میرختم اما نه ظاهری، چون نمیخاستم کسی متوجه بشه، اشکهامو تو دلم ریختمو ...

بگذریم تو همین حال و هوا به آهنگهای آرومو مناسب حالم هم گوش میدادم تا اینکه رسیدم به این آهنگ، آهنگی که مثل همیشه دلمو بدجور هوایی کرد و پر داد به سمت حرم باب الحوائج ... خیلی دلم تنگ شد واسه مشهدش، دلم خیلی خواست زیارت حرمشو و نشستن تو بارگاه و صحن طلاییش، صحنی که همیشه چشم و دل منو مهمون تماشای گنبد و پنجره فولادش می کنه. دلم میخاد بازم برم اونجا بشینم و مثل همیشه این آهنگ و بزارمو تماشاشون کنم، حرف بزنم، اشک بریزم، سبک بشم ......

خیلی دلم تنگه، شاید لایق نیستم باز بطلبنم اما دلم بدجور میخاد برم حتی واسه ساعتی شده، برم تا زیارتشون آرومم کنه ... کاش بشه...

السلام علیک یا سلطان یا ابالحسن یا علی بن موسی الرضا

آهنگ میشه ضامنم بشی:

http://s2.picofile.com/file/7155154187/Gholamreza_Sanatgar_Emam_Reza_www_onlysms_ir_.zip.html

و کلیپ تصویریش: (خواستم کلیپشو همینجا بزارم نشد، واسه همین لینک دانلودشو میزارم)

http://www.ghadir.ca/multimedia/moloodi/vimam-reza/clip/clip1.wmv

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۱ ، ۰۷:۲۹
برگ سبز

+ گوش شنوا:

یروزی یه دوستی وقتی داشت درد دل میکرد برام بهش گفتم: نمیدونم، چی بگم والا، کاش می تونستم کاری بکنم...

بهم گفت: فلانی، تو همین که میشینی حرفهای آدمو میشنوی، وقت میزاری و گوش میدی خودش غنیمته. اون لحظه بهش گفتم نه بابا، کاری نمی کنم که، شنیدن و کاری نکردن که کار خاصی نیست (الانشم به نظرم کار خاصی نکردم) اما گذشت و نوبت خودم شد ...

وقتی نشستمو خواستم با یکی حرف بزنم و اون گوش نداد و نشنید و بعد از هر جمله من حرفی زد و هر حرفمو معنی و برداشتی کرد و بجای شنیدن هی جواب داد، اونوقت فهمیدم که نهههه، گوش شنوا هم غنیمتیه واقعا، اون لحظه گفتم به خودم راست میگفت که شنیدن حرف آدم و گوش دادن خودش خیلیه....

خدایی الان اصلا قصدم تعریف از خود و بقول دوستان خود شیفتگی نبود (اصلا منو بزارین کنار از این حرفهام) فقط میخام بگم که چقدر شنیدن حرفهای دیگران مهمه، اینو وقتی خودم دچارش شدم فهمیدم. و وقتی که می بینی طرف اصلا نمیخاد بشنوه و هنوز نشنیده داره جواب میده یا گاها توجیه می کنه یجورایی نا امید میشی... حس خوبی نیست. با خودت میگی اصلا بیخیال هیچی نگم بهتره. چون گوش شنوایی نیست... پس بیخیال. اینطور مواقع بدجوری حس بی حسی و یاس می کنی...

خدایی الانم که فکر می کنم میبینم یه زمانایی میخای با یکی حرف بزنی که حرفتو معنی نکنه و فقط بشنوه. یکی که وقتی حرف میزنی باهاش بعدش پشیمون نشی از گفتن... همین که خالی بشی و حرف بزنی کلی سبک و بهتر میشی...  اما ... کم پیدا میشن همچین آدمایی... روزگاره دیگه، چه میشه کرد.

"آدم ها لالت می کنند!

بعد هی می پرسند...

چرا حرف نمی زنی؟

این خنده دارترین نمایشنامه ی دنیاست!"

**********

+ نگفتن موضوعی به یک عده خاص:

کلا هم به این نتیجه رسیدم که یه حرفهایی رو به یسری آدما اصلا نباید زد، حتی احساسی، چون درک نمی کنن و هر طور میخان معنی می کنن، که ممکنه شوخی هم باشه ها، اما این درک و برداشتشون باعث آزارت میشه. یکی نیست بگه بابا خب هرکسی یجوریه، دلیل نداره تو درک نمی کنی پس حتما اون دروغ بگه یا احساسش غلط باشه که... ، کاش سعی میکردیم هرچیو درک نمی کنیم یا نمی تونیم هضم کنیم حداقل سریع معنی نکنیم واسه خودمون و بقیه... دیگه سعی می کنم احساسو حرفمو مخصوصا جلوی دو نفر ابراز نکنم. همین...

**********

+ حس خطر زنها و بی فکری مردها:

چرا مردها یخورده راجع به احساس خطر زنها فک نمی کنن؟!!!

چرا بخودشون نمیگن بابا ... حتما یه چیزی دیدن که میگن؟!! ... حتی یک درصدم احتمال بدن که نکنه راست بگه باور کنین به هیچ جایی بر نمیخوره. کم کمش اینه که احتیاط کردن، بده؟!!!

حالا وقتی دارین می بینین که چند نفر احساس خوبی ندارن (چه زن چه مرد) شرط عقل اینه که یخورده تامل کنین ببینین چرا. نه که مسخره کنین و فکر کنین نه اینطوری نیست.

آقایون وقتی می بینین یه عده خانوم نسبت به یه چیزی احساس خوبی ندارن بجای مسخره کردن و بیان این جمله که اینا همش احساسات بیخود زنانست، از قبیل ترس، حسادت، خطر یا هر چیز دیگه، یه خورده توجه کنین بد نیست. بدونین حتما یه چیزی هست که میگن (بعضیام نگین به ما چه، ما که چیزی حس نکردیم پس بیخیال). خانوما یه چیزایی رو میفهمن که شما نمیگیرین. مخصوصا در موارد خاصی که سریع هم بوشو می فهمن. گاهی هم چیزایی رو حس می کنن از فرسنگها اونطرفتر که نمی دونن چطوری بیانش کنن، اصلا نمیشه بیانش کرد، فقط نارضایتی و حس بدشونو انتقال میدن، بجای تمسخر سعی کنین بفهمین از چیه این نارضایتی و حس بد، سعی کنین اعتماد کنین که خیلی اوقات این اعتماد نتیجه خوبی واستون خواهد داشت. اگه هم نکنین نهایتش خودتون به همون نتیجه میرسین (که شاید اونموقع خیلی دیر شده باشه). 

___________________

پ.ن: این حرفها رو کلی بخونین به هرچی دلتون خواست ربط ندین خواهشا. مرسی

و حسن ختام حرفهام هم پست بعدیه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۱۸:۰۰
برگ سبز
سلام به همه دوستای عزیز و گلم. دلم واستون یذره شده بود، همینطور واسه اینجا و نوشتن و حرف زدن توی این خلوتگاه پر نوشته م، پر حسم، پر حرفم... (همتونو دوست دارم :قلب)

.

.

.

و بالاخره از یه مسافرت 1 هفته ای برگشتم.

+ سفر سفر سفر ...

این سفر اوقات خوش و شیرینی داشت برام، دیدار دوستان عزیزم و اوقات خوشی که با دوستانم سپری شد و محبت زیادی که به من داشتن و منو خجالت دادن با هدایاشون (کم مونده بود اشکم در بیاد از خجالت محبتشون ساکت شده بودم نمیدونستم چی بگم) - همینجا از همشون ممنونم واقعا واقعا، امیدوارم که لایق محبتاشون باشم و بتونم جبران کنم، دست همشون درد نکنه مخصوصا ش، ز و س عزیزم (بابت محبتش) که خواننده این وب هستن . همه چیز خوب بود واقعا. ممنون از همگی :*:قلب

با وجود همه این خوبیها و خوشیهاش اما این آخراش دیگه واقعا خسته کننده شده بود برام. دیگه تحمل این شهر رو نداشتم میخاستم فرار کنم ازش، یعنی در این حد ... (هیچ جا خونه خود آدم نمیشه)

بقولی سفر تا سه روزش خوشه بعد اون دیگه خسته کننده میشه. یه مثلی هم هست که میگن: مهمون تا سه روز عزیزه بعد سه روز گوشتش لذیذه. (الان ربطش فقط همون سه روزه بود باعث شد اینم یادم بیاد ربط دیگه ای نداشت)

یعنی واقعا داشتم افسرده میشدم. دلم به شدت گرفته بود و شاکی بودم و میخاستم فرار کنم از این شهر (البته یه سری اتفاقاتم بیشتر کرد این حال و هوا رو) ولی وقتی رسیدم شهرم حالم خوب شد. آبجیم سرما خوردگی داشت از همین ویروسا گرفته بود از فک و فامیل، وقتی برگشتیم خوب شد، خیلی بهتر شد.

خودم فکر می کردم تا یه مدت حالم گرفته باشه اما نگو واسه دوری از وطن بود D:

خلاصه که خدا رو شکر بابت این سفر و همه خوبیها و خوشیهاش و خدا رو شکر بابت رسیدن به وطن و این آرامشی که بهش عادت کردیم و داریم. خدارو شکر بابت همه چیز.

(فقط یه دلتنگی داریم الان اونم دوری از خواهر و دخمل عزیزشه که بدجوووور دلتنگیم واسشون امیدوارم که اونام به زودی و بسلامتی برگردن و دلتنگیامون تموم بشه)


+ دوستیها و چیزهایی که آزارم میده:

تو وبلاگ یه دوست که راجع به بدبینی و از بین رفتن دوستیها و ایجاد کدورت و دلخوری نوشته بود جوابی دادم که اینجام میزارمش با کمی اضافات:

مدتیه بدجور دارم توی محیطی دارم این تیره و تار شدن دوستیها رو حس می کنم. و بیشتر از همه همین موضوع داره آزارم میده. دو دوستی که دوسشون دارم (و خیلی وقتا چند نفر) با هم بد شدن و چیزایی رو بدل گرفتن که میشه با حرف زدن و رفع سوء تفاهمات برطرفشون کرد و نذاشت روی هم بشه این دلخوریها (حرفای دو طرف رو شنیدم و شاید از خیلی چیزا هم خبر نداشته باشم اما تهش اینه که بشدت از این دلخوریها و بهم خوردن دوستیها و ایجاد کدورتها ناراحتم و می ترسم ازش، اصلا دوست ندارم اینطوری بشه (با اینکه خودم هم گاهی جوش آوردم)).

اینکه قطعا توی یه دعوا دو طرف تقصیر دارن طبیعیه و هیچ کس هم معصوم نیست و حرفیه که دیروز به دوستی زدم. اما کاش وقتی ناراحت می شدیم از کسی میرفتیم بهش می گفتیم (یعنی دوتا تجربه اینطوری دارم که خودمو کشتم برین بشینین باهم حرفاتونو بزنین، نهایتش اینه که هیچیم نشه حداقل حرفتونو زدین و رو دلتون نمونده یا رومی روم یا زنگی زنگ اما کو گوش شنوا ...) و زود برطرفش می کردیم نه اینکه بشینیم به اینو اون بگیم و نهایتش به آخر رسیدن دوستیها باشه - خیلی منصف باشیم دیگه دوستیمون میشه آشنایی همین.

و صد البته که کااااااش طرف هم گوش شنوا داشته بشه واسه شنیدن نه که بشنوه و بدونه و باز به کار خودش ادامه بده (اینی که میگم ضمن اینکه کلیه به اون دو نفری که گفتم و واسم عزیزن جفتشون و اخیرا اتفاقی افتاده بینشون، ربطی نداره به کسایی ربط داره که شنیدن (میشنون)و دونستن(میدونن) علت ناراحتی رو اما باز به کار خودشون ادامه دادن (میدن) ).

و حالا از اون طرف...

یوقتابیییی هم تو در مقام آزار دیده و کسی که بهش بدی شده هستی و چندین بار کاری که باهات میشه رو می بینی و می بخشی و می گذری اما نهایت صبر و تحمل آدم هم 3/4 باره (نهایت 5/6 بار اگه خیلی خوب باشی و گذشتت بالا باشه) بعد از اون دیگه نمی تونی. بقول معروف آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت... و باز بقول معروف وقتی یه ظرفی شکست میشه بندش زد اما وقتی باز همون بیفته بشکنه دیگه خورد میشه و دیگه نمیشه خورده هاشو بند زد... 

و در این صورته که خیلیییی گذشت کنی فقط می تونی ببخشی و سعی کنی فراموش کنی اما نه دیگه اون دوست دوستته و نه دیگه می تونی تو دایره دوستات قرارش بدی، نهایتش میشه آشنا و در حد سلام و علیک. دیگه دوست نیست واست. (گاهی هم همین آشنایی کم رو نمیخای و فقط می بخشی به شرطی که دیگه رابطه ای بین تو و اون آشنا نباشه چون یادآور همه اون گذشته هاست) 

همه اینا احتمالاتیه که ما آدما تجربش کردیم و می کنیم.

امیدوارم که روزی بتونیم هم کم آزار بدیم و راجع به کارها و حرفها و رفتارمون نسبت به دیگران فکر کنیم و از اون طرف در مقام بخشنده، گذشتمون و بخششمون بیشتر بشه.

خلاصه که این جو آزارم میده دلم نمیخاد اینطوری بشه اصلا. البته خوشبختانه آدمی نیستم که حرف دیگران باعث قضاوت من راجع به شخصی بشه (تا خودم بدی ندیده باشم از کسی نگاه بهش تاریک و سیاه مطلق نمیشه). نمیگم اثر نمیزاره، نه، اما قرار نیست به خاطر حرف کسی رابطمو با دیگری قطع کنم یا دوستش نباشم و بازم خوشبختانه اگه خودمم با کسی مشکل داشتم با دارم سعی نمی کنم بقیه رو با اون بد کنم یا راجع بهش حرفی بزنم توقع ندارم بقیه هم باهاش بد باشن و این حق و میدم که اونا با هم دوست باشن. یعنی دوست ندارم کدورت من با کسی روی دوستی بقیه با اون اثر بزاره. خودشون میدونن. من خوشم نمیاد دلیل نداره بقیم خوششون نیاد. یا اینکه ممکنه کاری که واسه من کرده واسه بقیه نکنه. پس اونا می تونن دوست باشن. (فقط اگه طرف خیلی بدی کرد بهم یا کاری رو داشت ادامه میداد که ناحق و نادرست بود فقط و فقط می تونم آرزو کنم که بقیه روزی به جایی که من الان تو رابطه با اون رسیدم نرسن، و بقیه از این رابطه ضربه نخورن، همین). من فقط راجع به این کدورت با کسانی درد دل می کنم که اونام بدی دیدن ازش و هم نظر منن، فقط کسایی که ضربه خوردیم از یه شخص خاصی با هم حرف میزنیم و سعی می کنیم بین خودمون بمونه، به بقیه نمیگیم که مثلا عمدا بخایم بقیه رو بد کنیم. نه. خدا رو شکر اینطوری نیستم و بدجنسی هم تو ذاتم نیست شکر خدا.

القصه که راجع به این دو دوست هم امیدوارم که زود برطرف بشه کدورتشون و شاهد این جو بینشون نباشم چون جفتشونو دوست دارم. 

باقی حرفهامو در پستهای بعد میگم ایشالله

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۱ ، ۲۲:۰۱
برگ سبز
بسم الله الرحمن الرحیم

 
http://www.yasgroup.ir/wp-content/uploads/2012/07/postcard-veladat-emam-hasan-yasgroup.ir-11.jpg


خیلى تعجب کرده بودم ، پیش خود فکر مى کردم این چه کارى بود که او کرد! مگر یک شاخه گل چه ارزشى داشت، آیا عمرش بیش از یکى دو روز بود، وقتى طراوتش را از دست بدهد باید درون سطل زباله انداخته شود.

دیگران نیز مثل من تعجب کرده بودند. عده اى با هم در گوشى صحبت مى کردند، عده اى هم مات و مبهوت مانده بودند که حکمت این کار چه بود.
طاقتم تمام شد، پرسیدم : اى پسر رسول خدا، این چه کارى بود که شما کردید، آن کنیز فقط یک شاخه گل بى مقدار به شما داد نه بیشتر، آن وقت شما او را آزاد کردید، آیا این لطف بیش از حد نیست؟

امام حسن مجتبى (علیه السلام ) که آن مجالس را براى تربیت امت اسلام ترتیب مى داد و همه حرکات و سخنانش درس زندگى براى شنوندگان بود، با تبسمى به زیبایى بهار به همه افراد جمع نگریست ، پس رو به من کرد و گفت ((این که نیکى و مهربانى کسى را با نیکویى بیشترى پاسخ دهى کمال ادب را مى رساند)) و سپس خطاب به همه حضار فرمود: خدا در قرآن فرموده است هنگامى که کسى به شما تحیت مى گوید و احترام مى کند پاسخ محبت او را به بهترین شکل ممکن بدهید،حال شما بگویید آیا پاسخ خوبى آن کنیز مى توانست چیزى بهتر از آزادى اش باشد.

برگرفته از تفسیر نمونه ، ج 25، ص 343.

منبع: کتاب حیات پاکان تالیف محدی محدثی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۱ ، ۱۹:۳۰
برگ سبز