هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

هرکجا محرم شدی

چشم از خیانت بازدار

ای بسا محرم

که با یک نقطه مجرم می شود

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب

۲۵ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

دیروز به تاریخ شمسی و امروز به تاریخ میلادی روز جهانی کودک هست (8 اکتبر روز جهانی کودک هست و سالهای قبل با 16 مهر تطابق داشته اما امسال که یه روز تقویم میلادی عقب افتاده این روز با شمسی فرق کرده، پس منم دیروز و امروز رو تبریک میگم)

کودکان عزیز، این روز رو بخودم و شما تبریک میگم D:


دیروز و امروزموووون مبارککککککککککککک :)) =))


چیه مگه؟!! هممون کودک درون داریم واسه بعضیا فعاله بعضیام نه خیلی، میدونم کودک درون خودم و شما فعاله، بنابراین مام کودکیم دیگه D: پس روزمون مبارک ;)) به افتخار هممون هیپیپ هورااااا :)) =D>

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۱ ، ۱۸:۳۰
برگ سبز
امروز تو یه سایتی گزیده سخنان امامان راجع به اهمیت آموزش و همچنین علم آموختن رو خوندم، خیلی واسم جالب و با ارزش بودن، و امید دهنده البته.

سخنان معصومین در مورد تعلیم و تعلم

(خواستم چندتاشو گلچین کنم دیدم همشون زیبا هستن و تاثیر گذار واسه همین لینکو گذاشتم که دوست داشتین خودتون بخونین:) )


سپاس:

*دوستان و معلمان زیادی بودن که ازشون خیلی یاد گرفتم چه علمی، چه دینی، چه رفتاری، و و و، از تک تکشون ممنونم و به خاطر کوچکترین نکته هایی که به من یاد دادن از همشون سپاسگذارم، و از همه شما دوستان خوب و عزیزم که با حرف کوچکی حتی به من پیامی دادین و نکته ای رو به من آموختین متشکر :)

*افرادی که بدون هیچ چشمداشتی برای آموزش به دیگران وقت میگذارن اونم با صبر و دلسوزی واقعا افراد بزرگوار و والایی هستن که روح بزرگی دارن، و شخصا احترام زیادی براشون قائلم و برام ارزشمندن، خدا رو شکر چند نمونه از این افراد و اساتید دور و برم هستن که شاهد زحمتهاشون در زمینه آموزش و پاسخگویی به دیگران هستم. زحماتشون ستودنیست و لایق سپاس و قدردانی :)

[راستی از دوست محترم و بزرگواری که جزو این دسته هستن و در عین مشغله و درس، وقت میزارن برای آموزش و پاسخ به دیگران، و دیروز هم برای جواب به سوال من وقت گذاشتن و خیلی خوب توضیح دادن مسئله رو، ممنونم. بخاطر وقت و انرژی که صرف کردین مرسی، بخاطر گیج بازیم هم عذر میخام P:]

از خدا سلامتی و موفقیت روز افزون برای همشون طلب می کنم. خدا خیرتان دهاد :)


- با خوندن این روایات، از اینکه تدریس می کنم خوشحال شدم، درسته شاید خیلی خاص نباشه تدریسم و شاید شاگردام هم خیلی چیز خاصی ازم یاد نگیرن اما حتی اگه یک نفر و اونم یه ذره حتی، ازم مطلبی یاد گرفته باشه، بازم خدا رو شکر، همین برام بسه :)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۱ ، ۲۱:۲۷
برگ سبز
این عکسا سوغاتیه یه دوست عزیزه به اسم عاطفه :قلب

ممنون از یادت، لطف کردی عزیزم :)






۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۱ ، ۱۹:۰۷
برگ سبز

دست‌های تو را که می‌گیرم

دیگر از همه چیز


دست می‌کشم ...


----------------------------

این عکس و متنو همین چند لحظه پیش دیدم بدددد حالم یجوری شد، اصلا دیوووونه می کنه آدمو :-S :((((

بعدشم از خودت بدت میاد، شرمنده میشی اساسییییی (یعنی این حسی بود که من داشتم)

میخام داد بزنم، فریاد بکشم، نمیدونم چمه ولی داغونم کرد این عکس و کلمات :(( :-

راستی چه خبره؟ هر جا میری بوی محرم میاد... این چند روز زیاد دیدم نشونه هاشو :-

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۱ ، ۰۶:۵۲
برگ سبز
دلم واسه نوشتن خیلی تنگ شده، اما ...

موضوع دلچسبی ندارم و پیدا نمی کنم واسه گفتن...

هیچی هم جرقه اش رو واسم نمیزنه ...

دستم هم به نوشتن نمیره،

ولی حس خواستنش هست...

چه کنم؟!  

نمیدونم ...

بیخیال

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۱ ، ۰۵:۱۶
برگ سبز

فرشتگان ابری


این ابرها واسه من شبیه فرشته هایی در حال پرواز بودن، یه فرشته بزرگتر در حال پرواز به سمت آسمان و دو فرشته کوچیک هم پایینش

(شاید اون لحظه، صبح زود و دم طلوع آفتاب، اون حالت معنوی صبحهای زود با دیدن این اشکال برام تداعی شد)

البته دو نفر هم شکلی کاملا متفاوت و متضاد از این عکس دیدن ;) که خب این تفاوت دید و نگاه و یا ذهن و تصویر سازی رو میرسونه :)

ابرِ اسدی


این عکس هم برای من شبیه یه شیر نشسته بود (یه چیزی شبیه صورت فلکی اسد)، یا اسب بالدار زانو زده ای که بالهاشم بازه D:

جالبه برام که بدونم بقیه چه چیزی ازش می بینن :) دوست داشتین شمام تصویر سازی و شکلی که دیدین رو واسم بنویسین :)


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۱ ، ۰۹:۳۵
برگ سبز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۱ ، ۰۴:۱۵
برگ سبز
راستش من که تو زمینه اقتصادی تخصصی ندارم نمیخام هم داشته باشم، اما...

این روزها هرجا میری همه دارن میگن دلار اینقدر شده، دلار اونقدر شده، واییییی !!!!!! اینقدر شد، وا مصیبتااااا، حالا چیکار کنیم؟!!!!، افتضاحه، و و و

از اینکه چه بلایی دارن سرمون میارن، و دارن خون مردمو تو شیشه می کنن بگذریم که بحثش مفصلو جداست و البته که مهم هم هست اما من از دیدن این واکنشها بین دوستان و فامیلو آشنایان و همکاران تعجب می کنم...

بابا بقول مامان من هر کاری مردم ِ دیگه کردن مام می کنیم دیگه، چرا اینطوری می کنین؟ چرا جلو جلو حرص می خورین؟ خودتونو بزارین جای مردمی که قبل این قیمتها هم به نون شبشون محتاج بودن... الان شما چیزی ندارین بخورین؟ یا چیزی ندارین بپوشین؟!! طرف اومده نوشته برو ببین قیمت تلسکوپ چند شده، تلسکوپ دیگه نمی تونم بخرم!!!! غم آخرت باشه عزیز :| (سکوت) خب حالا تو این وضع که بقول خودت افتضاحه تلسکوپ به چه دردت میخوره؟ (برو با همون دوربین حرفه ایت عکس بگیر که خیلیا ندارن) یعنی اینم شد غصه آخه؟!!! یا طرف داره غصه میخوره که وااااای دیگه نمی تونم طلا بخرم، حالا چه کنم؟!!!! گاهی فکر می کنی از بی غمی و بی غصگی نمی دونیم چی غصۀ واقعیه. بخدا داریم ناشکری می کنیم. 

مگه از یه لحظه بعدمون خبر داریم که اینطوری داریم حرص می خوریم؟ باور کنین نمیخام شعار بدم الانم می دونم که جواب خیلیاتون چیه بهم (که خوش خیالم، که چیزی حالیم نیست، که چون پولداریم غصه نمی خوریم و .... امثالهم، اما باور کنین اینطوری نیست منم یکیم مثل خیلیای دیگه ... اما با این نالیدنا و هی حرص خوردنا نه چیزی درست میشه تازه جو و شرایط رو برای خودمون و بقیه از اینی که هست بدتر هم می کنیم*)

اما باور کنین این واکنشها رو اکثرا تو قشری دیدم که نه به نون شبشون محتاجن نه از واجبات زندگیشون عقبن، تازه خیلیم جلوترن... همش دارن مینالن، اگه دلمونو بزاریم جای اون بیچاره هایی که حالا نون ندارن بخورن اونوقت اینقدر نمی نالیدیم (اینم قبول دارم یه عده ای زندگیشون به اینا بنده، از جمله کاسبها، حتی آقایونی که مسئولیت یه زندگی رو بدوش دارن، یا یه پله پایین تر، تصمیم به ازدواج داشتن، اما تعجبم از اوناییه که حداقل در حال حاضر نه شرایط بدی دارن و نه مسئولیت دارن، بعد ترسشون و آشوبشون بیشتره)

تازه اگه همین ماها اینقدر آشوب نکنیم و حرص نزنیم و بدو بدو نریم از ترس گرونتر شدن جمع کنیم، اینقدر بازار سیاه درست نمیشه و خون مردم تو شیشه نمیره (برعکس خارجیها که وقتی اعلام میشه یه قلم واجبات مردم کم شده و نیست، یا نیازه، هرکی اضافی داره تو خونش میاره برای بقیه، ماها میریم هفت تا سوراخ قایم می کنیم که از دستمون در نره)

یه آشنایی داشتیم می گفت از وقتی جنس کُپنی به مردم دادن ملت گدا صفت شدن، حریص شدن، قدیما هر وقت هر چی لازم بود میرفتن قدر نیازشون می خریدن، برنج کیلویی می گرفتن نه گونی، روغن، مرغ، و الی آخر، اما حالا ...

بعدشم، خدا کجاست الان واسه شما؟ روزی دهنده شمایین یا اون؟ ماهایی که می ترسیم، نقش خدا رو فراموش کردیم تو زندگیمون، فکر می کنیم خودمون کاره ایم تو زندگی... آخه خواهر من، برادر من تو چیکاره ای؟ اگه اون نخواد نفس هم نمی تونی بکشی، حالا چی فکر کردی؟ فکر کردی روزیت دست خودته؟ که حالا اینطوری زانوی غم بغل می گیریو با بالا پایین رفتن قیمت دلار زندگیت بالا پایین میشه؟ آسمون هوار میشه رو سرت؟ والله خدا هنوز همون خداستا، هنوز هست، نا امید نشین، حداقل تو شرایطی که هنوز از خیلیا بهتریم ناامید نشین.

القصههه که عزیزان، هرکاری بقیه کردن، مام می کنیم. والسلام :)

---------------------

* یاد حکایتی افتادم که قبلا خونده بودمش و الان پیدا کردمو میزارم واستون:

ساندویچ فروش و پسرش

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرده بود و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت بنابراین کارش را وسعت بخشید به طوری که وقتی پسرش از مدرسه بر می گشت به او کمک می کرد. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: «پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.»

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند، پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته، نان و گوشت سفارش می داد و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: «پسر جان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.»

آنتونی رابینز یک جمله بسیار خوب در این باره دارد که جالب است بدانید: «اندیشه های خود را شکل بخشید وگرنه دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.»

در واقع آن پدر داشت بهترین راه برای کاسبی را انجام می داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر آنقدر روی او تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش دارد باعث ورشکستگی اش می شود و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی او عوض شود.

قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرند که بعد ما را پشیمان کند، کمی فکر کنیم و راه درست را انتخاب کنیم و با انتخاب یک هدف درست از زندگی لذت ببریم، چون زندگی مال ماست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۱ ، ۰۷:۰۹
برگ سبز

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۱ ، ۰۹:۲۷
برگ سبز
سلام به همگیتون

خدایی امشب با وجود خستگی کلاس و بیرون، خونه که رسیدم اومدم نت به نیت حذف کردن وبم، اما با آفها و پیامهای دوستان مواجه شدم

پیامهایی که فقط گفتنِ بمون، پاک نکن و امثالهم نبود، اتفاقا مسئولیت و صلاح رو به خودم سپردن و گفتن هر طور می دونی اما توشون حرفهایی بود که دو دلم کرد، تردید کردم، از اون حرفهایی که بفکر وا میداردت و می بینی که درسته و حقه، از اون حرفهایی که بقول خودمون وسوسه ات می کنه که کم نیاری، بمونی، بسازی و البته که خودت باشی.

یه دوست منو بفکر واداشت و با حرفاش راهنماییم کرد که کم نیارم و خودم باشم و به اعتقادات و حرفهام پایبند، اینکه با روزگار و سختیهاش باید ساخت، اینکه صورت مسئله رو پاک نکنم و شونه خالی نکنم.

یه دوست بهم گفت این کار عقب نشینیه، حق نداری پاک کنی، مگه فقط وب توئه، و گفت من تو وبت راحتم (حالا تعارف کرد یا راست گفت نمیدونم اما اگه اینطور بوده خب خدا رو شکر)، چه معنی داره کم بیاری؟

یه دوست بهم گفت توخودت باش، تو بهم گفته بودی میخاستی واسه خودت بنویسی و خدای خودت، نزار دیگران روت اثر بزارن، واسه خودت زندگی کن

و دوستان دیگه هم ابراز لطف و محبت داشتن بهم.

نمیدونم بخدا...

آره دو دل شدم، مردد شدم، اعتراف می کنم، همه حرفهاتون درسته و قبولشون دارم، حق دارین...

شاید خستگی و چیزای دیگه باعث این تصمیم شد

تو این لحظه ذهنم کار نمی کنه که بیشتر چیزی بنویسم یا تصمیمی بگیرم، خستم و مغزم هم هنگه

اما چشم سعیمو می کنم که بحرفاتون گوش بدم و بازم تلاشمو بکنم که خودم باشمو کم نیارمو صورت مسئله رو پاک نکنم. تلاش می کنم که تحمل و صبرم رو بالا ببرم (البته این یکی انتظار زیادیه از یه بچه هفتی P; ولی خب امیدوارم بتونم)

و به حرمت دوستیتون، محبتتون، حرفهاتون و اهمیتی که دادین، میزارم این خونه بمونه

به خاطر حرفها و گوشزداتون واقعا و صمیمانه ممنون


دوستدار همیشگی شما

س.د.

:قلب


----------------

پ.ن: راستی این اتفاق یه خوبی داشت، استعداد من شکوفا شد و شعر گفتم، اونم تو یکی دو ساعت، خودمم از این استعداد خبر نداشتم، حالا خلاصه یادتون باشه یه روزی اسم منو تو شعرای بنام معاصر می بینین، دیوانم میدم بیرون بزودی :))

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۱ ، ۰۸:۵۸
برگ سبز