هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

هرکجا محرم شدی

چشم از خیانت بازدار

ای بسا محرم

که با یک نقطه مجرم می شود

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب
قراره واسه یکی یه هدیه ای تدارک ببینیم اما بچه ها هنوز نفرستادن لوازمشو جز یکیشون. منم دارم کمی حرص میخورم میترسم به موقع آماده نشه ... (البته می دونم مشغله دارن کار دارن ولی کاش اینا رو زود میفرستادن که دیر نشه منم بتونم آماده کنم) فقط تونستم بخش خودم و اون دوست رو آماده کنم و یه کارای دیگشم کردم.

اوه، یکی دیگم یادم اومد ....

امیدوارم به خوبی و خوشی بگذره و خاطره خوبی بشه

------------------------------

امشب قراره با یه عده ای برم بیرون ....

فقط امیدوارم اگه تصمیم قطعی گرفتم که باهاشون برم خدا بخیر بگذرونه و همه چی بخوبی و خوشی بگذره و تموم بشه.

خدایا به امید تو

---------------------

یکی از پستهایی که قبلا از سر ترس نوشته بودم توی وبم و رمز دارشم کردم امروز خواستم طبق عادت که گاهی چک می کنم خاطراتو، برم یه نگاه بندازم دیدم رمزه مونده اما خود متنش پریده!!!! چرا آیا ؟؟؟ :-؟؟

از طرفی حیفم اومدو ناراحت شدم از طرفیم گفتم: چه میدونم، شاید باید پاک میشده و منم باید از ذهنم پاکش کنم و فراموش کنم.... ولی باز حیفم میاد یخورده. حیف شد :(

-------------------------

از وب چندتا از دوستان حس خوبی دریافت نکردم امروز که فکرمو مشغول کرده یخورده ...

نمیدونم چی شده ...

نمیدونم، یچیزی آزارشون داده حتما، شاید خسته شدن از قضاوتا، شاید دلگیرن، دلخورن، شاید این چیزی نبوده که میخاستن، شاید ... شاید... شاید... (امیدوارم من یکی از اونایی نباشم که قضاوت کردم و دلگیرشون -که بعید نیست کرده باشم- خدا کنه اگه منم جزوشونم منو ببخشن و حلالم کنن)

نمیدونم فقط می تونم بگم درکشون می کنم و قدری حق میدم بهشون. به هر حال امیدوارم که چیزی نباشه و اگه مشکلی هست زود برطرف بشه و اگه حس ناخوشایندی دارن زود روبراه بشه همه چیز. آمین

---------------------

خدایا بی قرارم، چیه این حس؟ کاری باید بکنم؟ از کسی باید عذر بخوام؟ کسی ازم ناراحته؟ چرا یه حس خاصی دارم؟ عذاب وجدان نیست، نمیخام کسی ازم ناراحت باشه، شایدم عذاب وجدانه، نمیدونم. نگرانم آروم نیستم. خدایا منو ببخش. بهم کمک کن بنده هاتم اگه ازم دلخوری داشتن یا دارن منو ببخشن. خدایا آرومم کن.

گاهی از کسانی عصبانی میشم و با عصبانیت باهاشون یا راجع بهشون حرف میزنم و راجع بهشون قضاوت می کنم. البته بی تقصیر نیستن اونام اما همینجا به سهم خودم از همشون عذر میخام امیدوارم که منو ببخشن و حلال کنن.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۱ ، ۱۹:۴۴
برگ سبز

دیروز داستانی از یک کتاب خوندم که برام جالب و آموزنده بود (هم بسیار آموختم هم یجواریی واسم تاکید و تایید کننده بود). واسه همین تصمیم گرفتم اینجا هم ثبتش کنم.

شاید یخورده طولانی باشه اما به خوندنش می ارزه. امیدوارم که بخاطر طولانی بودن از خوندش منصرف نشین :) - منم سعی می کنم اگه شد خلاصش کنم.

اِد بزرگ

زمانی که برای برگزاری سمینار مدیریت رئالیستی (واقع گرایی) به شهر محل برگزاری رسیدم، گروه کوچکی از مردم به سرپرستی یک مرد تنومند و بلند بالا مرا به شام دعوت کردند تا اطلاعات لازم را در مورد شرکت کنندگان این سمینار به من ارائه کنند. سرپرست گروه به گفته خودش قبلا مشاور یک سازمان بین المللی بزرگ بوده و مسئولیتش رفتن به بخشهای مختلف و شرکتهای جنبی آن سازمان و خاتمه دادن به کار مسئولین و مدیران اجرایی آنجا بود.

او خطاب به من گفت: "جو" من واقعا نسبت به سمینار فردا امیدوارم چون افراد ما به شنیدن نکته نظرات فرد رئالیست و با اراده ای مثل شما نیاز دارند. آنها با شنیدن سخنرانی شما بالاخره پی می برند که شیوه من در امور اداری و کاری بسیار درست است. سپس خندید و چشمک زد. من نیز لبخندی زدم، اما مطمئن بودم که فردا کاملا غافلگیر خواهد شد. فردای آن روز در طول مدت سخنرانی بسیار آرام و خونسرد نشسته بود و در خاتمه، بدون این که چیزی بگوید، محل را ترک کرد. 

سه سال بعد مجددا به آن شهر سفر کردم تا سمینار دیگری، تقریبا برای همان گروه، برگزار کنم.

"اد بزرگ"-همان سرپرست گروه- هم آنجا حضور داشت. ناگهان برخاست و با صدای رسایی از من اجازه گرفت تا چیزی به حضار بگوید. لبخندی زده و گفتم: حتما! وقتی مردی به بزرگی و سرشناسی تو باشد، بدون شک هر چیزی که بخواهد می تواند بیان کند.

او چنین شروع کرد: همه شما مرا می شناسید و برخی از شما از آنچه که برای من رخ داده اطلاع دارید. و همین موقع نگاهی به من کرد و گفت: "جو" تصور می کنم در پایان حرفهایم شما نیز نظر مثبتی نسبت به این مسئله خواهید داشت.

آن زمان از شما شنیدم که هر یک از ما برای یک رئالیست واقعی بودن، بایستی یاد بگیریم که به نزدیکترین افراد زندگیمان ابراز عشق و علاقه کرده و بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. وقتی این حرف را شنیدم تصور می کردم که این نظریات، یک مشت حرفهای بیهوده و احساسی هستند و با ناباوری از خود می پرسیدم که این حرفها چه ربطی با افکار واقع بینی و رئالیستی، دارند و این حرفها چه کاری از پیش خواهند برد.

شما گفته بودید که واقع گرایی به مثابه چرم است و بی رحمی و سنگدلی به مثابه گرانیت. یک فرد رئالیست، روشن فکر، انعطاف پذیر، با انضباط، با اراده و قوی است، اما نمی فهمیدم که عشق چه ارتباطی با این خصائل می تواند داشته باشد. آن شب در اتاق نشیمن هنگامی که کنار همسرم نشسته بودم سخنان شما مرتبا در ذهنم تکرار می شد و مرا کلافه کرده بود. با خودم فکر می کردم که من نمی توانم به همسرم بگویم که دوستش دارم. من شهامت گفتن آن را نداشتم، آخر چگونه به او نزدیک شوم و ابراز عشق و محبت کنم؟ نه، کار بسیار سختیست، از عهده اش بر نمی آیم.

چندبار گلویم را صاف کرده و به همسرم نگریستم تا به وی چیزی بگویم اما به محض آماده شدن توان گفتنش را در خود نمی دیدم و مکث می کردم. همسرم نگاهی به من انداخت و پرسید: چیزی گفتی؟ پاسخ دادم: نه، هیچ!

سپس ناگهان برخاسته و اطراف اتاق شروع به قدم زدن کردم، با دستپاچگی، روزنامه را از دستش گرفته و گفتم: "آلیس" دوستت دارم.

وقتی آن را شنید چند لحظه مات و مبهوت به من خیره شد و اشک در چشمانش حلقه زد، به نرمی گفت: "اد" من هم دوستت دارم، اما در طول 25 سال زندگی مشترک این اولین باریست که این جمله را بزبان می آوری.

سپس مدتی در مورد عشق و راههای ابراز آن و در مورد اینکه اگر عشق واقعی بوده و به اندازه کافی وجود داشته باشد در زندگی انسان تمامی کدورتها و دلخوریها از بین خواهد رفت، صحبت کردیم.

بی مقدمه و برای یک لحظه تصمیم گرفتم به پسر بزرگم در نیویورک تلفن بزنم - من و پسرم هرگز نتوانستیم، یک ارتباط گرم و صمیمی با هم برقرار کنیم - وقتی صدایش را شنیدم بی اختیار گفتم: پسر جان شاید تهمت مستی به من بزنی اما من کاملا هوشیارم، فقط خواستم به تو بگویم که چقدر دوستت دارم، اندکی مکث کرد، بعد به آرامی جواب داد: این را حس می کردم اما شنیدنش از زبان شما احساس بسیار عالی و فوق العاده ای دارد. می خواهم بدانید که من هم دوستتان دارم.

بعد از یک مکالمه گرم با او ، با پسر کوچکم در سانفرانسیسکو تماس گرفتم- ما به هم نزدیکتر بودیم- به او نیز همان سخنان را گفتم و باعث شد مکالمه گرم و بی نظیری بین ما ایجاد شود که تا به آن زمان سابقه نداشت. 

در رختخواب که دراز کشیدم، به تمام راه حلها و نکته نظراتی که آنروز در مورد مدیریت رئالیستی و واقعی بیان کرده بودید فکر کردم و احساس کردم که تمام آنها برایم مفهوم فوق العاده ای پیدا کرده اند.

بعد از آن شروع به مطالعه ی کتبی در آن زمینه کرده و بتدریج پی بردم که قدرت آن را دارم که روابط کاری و روابط زندگی خصوصی خود را بر اساس عشق پایه ریزی کنم و این کار قطعا برای همه امکان پذیر خواهد بود. اکثر شما می دانید که من واقعا در روش کار و ارتباطم با مردم تجدید نظر کرده و تغییراتی در این زمینه ایجاد کردم.

تصمیم گرفتم که بیشتر به حرف مردم گوش دهم و نظرات آنها را با جان و دل بشنوم. یاد گرفتم که در روابط خود، تواناییها و امتیازات مردم را بیشتر از نکته ضعفهای آنها، مد نظر قرار دهم و روی استعدادها و نبوغ مردم انگشت بگذارم.

به صراحت می توانم بگویم که فهمیدم لذت واقعی زندگی اینست که اعتماد بنفس و خودباوری اشخاص را بالا برده و تحکیم بخشیم.

بی شک، با ارزشترین و ایده آل ترین روش ارتباط با همکاران، اینست که به آنها فرصت شکوفایی تواناییها و استعدادهای بالقوه خویش برای رسیدن به اهداف مشترک را بدهیم.

"جو" به خاطر حرفها و آموزشهای شما از شما سپاسگذاری و قدردانی می کنم. ضمنا باید بگویم که من اکنون نایب رئیس اجرایی سازمان هستم و آنان به من لقب رهبر کلیدی و محوری داده اند. از وقتی که به من داده اید و به حرفهای من گوش دادید متشکرم. اکنون به ادامه سخنان "جو" گوش فرا دهید.


Joe Batten

برگرفته از کتاب: سوپ جوجه برای تقویت روح

--------------------------

پ.ن: این داستان بدلیل یه سری تجربه واسم جالب بود. یجورایی جواب سوالام بود و تایید بعضی از حرفهای خودم و همینطور بعضی روشهای دیگران. شاید شمام با خوندنش یه سری تجربیات و چیزهای دیگه براتون تداعی بشه. اگه تجربه ای داشتین یا نظری یا حرفی خوشحال میشم بگین :)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۱ ، ۱۹:۰۰
برگ سبز
معبودا !
به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن تا کوچکی آنچه ندارم نا آرامم نکند . . .
................................
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می کوبد رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست ، زنده باش . . .

اگر گیاهان صدایی نداشته باشند به معنای آن نیست که دردی ندارند . . .

مردمی که گل ها را دوست میدارند خود از ان گل ها دوست داشتنی ترند . . .


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۱ ، ۱۹:۰۲
برگ سبز
دو روز پیش خبر درگذشت استاد حمید سمندریان اعلام شد.

این خبر تاسف و غم عجیبی رو دلم آورد. استادی که همیشه بزرگی و یادش و تعلیمات عالیش زبانزد عام و خاص بود. خیلی متاسف شدم از شنیدن این خبر، شاید به اندازه خبر فوت خسرو شکیبایی که همه رو ناراحت کرد. 

استاد سمندریان عالی بود عالییییی. الانم که با دیدن مطلبی بیاد این اتفاق ناگوار افتادم باز دلم گرفت :( بقول یه دوست ستاره ای دیگر از آسمان ایران آرام گرفت. .....

برای آشنایی با این استاد بزرگ و عزیز به اینجا مراجعه کنین

خدا روحش رو شاد کنه. اینم بخشی از زندگیه. چه میشه کرد واسه هممون هست

باز یاد این شعر افتادم ....

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد

نغمه استاد خیلی خوش بود خوشابحال استاد کاش مام مثل ایشون بتونیم نغمه خوشی از خود بجای بزاریم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۱ ، ۱۷:۲۳
برگ سبز
دو روز خسته کننده رو طی کردم بالاخره و یه کار مهم رو انجام دادم که مدتی عقب افتاده بود و اونم تمدید گواهینامه بود (یعنی من و مامان با هم رفتیم واسه تمدید گواهینامه هامون من چند ماه عقب افتاده بود و مامان 5 سال D: ). با وجود همه خستگیها، اینور اونور رفتنا و گرمای کلافه کننده خوردناش ولی خوبیش این بود که بالاخره تموم شد. انگار یه باری از روی دوشمون برداشته شد. ولی اینکه باز 5سال دیگه باید این روند رو تکرار کنی یخورده اینطوری میشی :( .

اتفاقات:

- هرجا می فهمیدن مامان 5 سال گواهینامه نداشته می گفتن 5 ساااااال؟!!!!!! چطوری رانندگی کردی؟؟؟ مامانم به یکیشون گفته بود رانندگی کردم فقط خلاف نکردم، (این خلاف نکردنه خیلی مهمه D: - واسه همینه که میزان تصادف خانوما خیلیییییییی کمتر از آقایونه، حالا هرچیم به خودشونو رانندگیشون ننازن و خانوما رو مسخره نکنن) خلاصه هم قیافه های اونا با مزه بود هم خنده ما با دیدن واکنششون :))- البته این تایید کننده تاخیر در کاری که باید انجام می گرفت نیست ولی خب شرایط گاهی باعث تاخیر میشه.

- توی این دو سه روز، سه چهار مرتبه با واکنش بی ادبانه و سبک مغزانه جنس ذکوری (میگم ذکور چون واژه مرد و آقا واسه اینا زیادیه) مواجه شدم که وقتی میدیدن من یا مامان پشت رل نشستیم یا خنده ابلهانه ای تحویل میدادن که مثلا ما رو مسخر کنن یا افاضه میکردن که لال از دنیا نرن، یا کرمی عجیییییب میریختن که می موندی خدایا اصلا به اینا عقل دادی؟ تصور کنین امروز ظهر کنار خیابون پارک کردم منتظر مامان، ظل آفتاب نشستم تو ماشین، دارم از فرط گرما با پوشه پرونده خودمو باد میزنم، یه موتوری از پشت اومده دو ترک نشستن، از کنار من رد شدن چون دیدن من خانومم کنارم که رسید سرشو نزدیک کرد یه عربده زد که مثلا منو بترسونه، یکی نیست بگه آخه آدم نا حسابی، یعنی چی این کار، که چی حالااااا؟؟؟!!!! دردت واساد؟؟؟!! جایزه بهت دادن؟؟!! بعضیا واقعا مریضن. نمیدونم با خواهر و مادر خودشونم اینطوری می کنن یا فقط واسه بقیه کرم دارن.

این دو سه روزه با دیدن این جریانا می گفتم خدایاااا چرا این جنس مذکر رو با خورده شیشه آفریدی؟؟؟ (خدایی نمیخام همه رو جمع ببندم و قضاوت کنم ما خانومام خیلییییی اوقات اشتباه داریم و اشتباه می کنیم - که نمونشو پایین عرض می کنم- اما گاهی این جنس ذکور واقعا به سطوح میارن آدمو و تا جایی که دیدم خانوما نسبت به آقایون ناخالصی کمتری دارن)

البته البته و صد البته که قضیه مردان و آقایونی که واقعا از رفتار و منشو ادب و جوونمردیشون آدم کیف می کنه و به تمام معنا لایق واژه مرد و آقا هستن کاملا از این جنس مذکر جداست. 

از یه طرف با دیدن این قشر نا امید میشم از جامعه و فرهنگ و مروتی که دیگه نیست و بشدت دلم میگیره از طرف دیگم وقتی فکر می کنم می بینم نه هنوزم هستن مردایی که با دیدن یه زن پشت فرمون راه رو واست باز می کنن یا به احترامت صبر می کنن تا تو رد بشی یا وقتی مشکلی پیش بیاد برای کمک بهت می ایستن و بهت کمک می کنن. هستن هنوز مردایی که ادب و احترامو مروت و جوونمردی رو از یاد نبردن، دلم گرم میشه هرچند نادرن اما هنوز وجود دارن. خدا جمعیت جوونمردا رو زیاد کنه و خدا آخر و عاقبت هممون رو ختم بخیر کنه به حق علی. 

- رفتی تو مطب نشستی واسه معاینات همین پرونده، ملت هم منتظر توی یه اتاق انتظار کوچیک. همینطور منتظر نشستی و تماشا می کنی رفت و آمدها رو یهو یه زنه اومده صاف رفته سر میز منشی، انگار نه انگار که نوبت بقیست، ملت تو گرما منتظرن، تازه طلب هم داره که میخاد بره تو، آژانس دم در منتظرشه، وقتیم منشی میگه همه تو نوبتن میگه "آقایون که کاری ندارن من از راه دور اومدم غریبم تو این شهر، بچمو گذاشتم فلان جا مغازمو ول کردم کل شهر مطبها رو چک کردم هیچ جا قبض نداشتن جز اینجا، اومدمو فلان". میگی بقیه هم کار دارن والله، میگه "من ساعت 5 وقت گرفتم" منشی هم گفت همه تلفنی وقت گرفتنو اومدن، خلاصه هرچی گفت بقیه هم صداشون در اومد که خانوم نمیشه همه نوبت دارن. مجبور شد صبر کنه خلاصه.

شاید اگه اینطوری طلبکارانه رفتار نمیکرد بقیه کنار می اومدنو می گفتن برو اما وقتی وارد شدی با طلبکاری و داری به بقیه و ارزش وقتشون و آقایون بی احترامی می کنی و فقط خودتو میبینی قطعا بدون که کسی قرار نیست پا پیش بزاره و نوبتشو دو دستی تقدیمت کنه. تازه جریحتر میکنی همه رو که اونام با سینه سپر دفاع کنن از حقشون. 

نتیجه:

- وقتی همت کنی کارهای عقب افتادتو می تونی زود انجام بدی فقط باید اراده کنی پس در هر شرایطی سعی کن کارتو به موقع انجام بدی

- از تمسخر و آزار دیگران بفهم که کارت خوبه، و اینکه مسخره می کنن یعنی یه چیزی سوزوندتشون پس به کارت ادامه بده و نا امید نشو

- با وجود همه بدیهای ناامید و ناراحت کننده هنوزم خوبیهایی هستن که دلگرمت می کنن سعی کن اونا رو بیشتر ببینی.

- اگه میخای دیگران بهت احترام بزارن تو هم به دیگران احترام بزار. احترام بزار تا احترام ببینی چه به مرد چه به زن. در واقع داری توی احترام به دیگرون بخودت احترام میزاری.

- خستگی و پر کاری یه خوبی داره فقط، اینکه از فرط خستگی نشسته چرت میزنی و هرچیم تلاش کنی نمی تونی چشاتو باز نگه داری. دیگه واسه خوابیدن نباید هی این پهلو اون پهلو بشی و به هزار چیز فکر کنی تا خوابت ببره. حتی اگه نخوای هم خوابت میبره

- یه نتیجه ای که بش پی بردم و لمسش کردم اینه که شدت گرما روی آدما خیلی اثر میزاره. رو اعصاب و تحملشون، روی حال و هواشون. خدا بهمون رحم کنه تو ماه رمضون. (راستی خدا فردا تو قیامتت حق بدی آب و هوام در نظر می گیری دیگه؟ نه؟ :دی)

و یه نکته که واسم تاییدی و تاکیدی بود:

همیشه خوشرویی باعث خوب پیشرفتن کارا میشه و انرژی مثبتی رو توی فضا ایجاد می کنه. تو این جریان دو نفر بودن که خوشرویشون از خستگی آدم کم می کرد یکی از خانومهای مستقر در پلیس + 10 و دومی سربازی که تو درمونگاه نیروی انتظامی گروه خونی رو مشخص می کرد که با انرژی مثبتش باعث شد یه ذره ترسی هم که داشتم با خنده فراموش کنم. کلا خوشرویی و لبخند توی چهره آدما همیشه باعث یه اتفاق خوب در برابر دیگران میشه مثل فراموش کردن ناراحتی، عصبانیت، خلع سلاح کردن قیافه طلبکارانه، رفع خستگی طرف حتی اندک، انرژی مثبت دادن و حتی امید و آرامش دادن به طرف و محیط. و مهمتر از همه به خود شخص. پس هیچ وقت لبخند یادمون نره :)

*لبخندت را دریغ نکن نه از خودت نه از دیگران*

*صبح یعنی تو ، وقتی لبخند می زنی ..... لبخندت به خیر*

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۱ ، ۰۵:۰۱
برگ سبز
دیدین آدم یه وقتایی پر از حرفه، پر از درد دله، پر از گفتنه، میخاد بگه، بنویسه، فریاد بزنه آییییییییییییییی ....

اما...

هرکار می کنه نمیشه، نمی تونه، نمیاد چیزی به زبونش که بگه، نمیدونه چی باید بگه اصلا،

تهش میشه ...

فریاد بی صدا، فریاد خاموش، نوشته های سفید، سکوت ... و باز هم سکوت ... 

من الان همینم، دلم گرفتست و پر از گفتنیهای نا گفتنی اما نمیدونم چی بگم، چی بنویسم، از چی بنویسم

از کجا شروع کنم، انگار پرم از حرف اما خالیو بی صدام ...

پس باز میشود همان

سکوت و باز هم سکوت

فریاد بی صدا

دلنگاره های خاموش

--------------------------------------------

نمیدونم چرا مدتیه همه یجوری شدیم. حس و حال خوشی نیست، همه گرفتارن انگار، همه بی حس و حالن،

دل گرفتن، کم پیدان، کم حرفن، یادی نمی کنن...

یعنی چیزی داره تغییر می کنه واسمون؟ بینمون؟ ....

نمیدونم


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۱ ، ۲۳:۴۱
برگ سبز

*شب که می شود خدا روی قالی دلم راه می رود ذوق می کنم گریه می کنم اشک من ستاره می شود هر ستاره ای به سمت ماه میرود ...

*هر وقـت تونـستی از کنار یه دختر یا زن رد بـشی و به جـای این که تیکه های چندش آور بندازی و به خیال خودت جلب توجه کنی !

... بگی سلام بانو ...

اونـوقت میتونی اسـم خودت رو بذاری مــرد.

*معذرت خواهی‌
حرمت داره.....
یه نفر غرورشو میشکنه......
بخاطر تو.....
از کنار معذرت خواهی‌ ساده رد نشو....... 

*تنها کسانی که مارا میرنجانند. عزیزانی هستند که همیشه کوشیده ایم از ما نرنجند

*نصف اشباهاتمان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم ، احساس می کنیم و وقتی که باید احساس کنیم ، فکر می کنیم . . .

*دنیای عجیبی شده است . . .

برای دروغ هایمان ،

خدا را قسم میخوریم ،

و به حرف راست که میرسیم ؛

می شود جان ِ تــو

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۱ ، ۲۳:۲۱
برگ سبز
این ترم با داشتن این استاد فرانسه عقده ای فهمیدم که حسادت و عقده ای بازی ایرانی- خارجی نداره.

طرف کلی بخودش میاد که چی؟؟؟ چون خارجیه باید حقوقش بیشتر باشه. و کلی هم بارشه و درس دادنش عالیه. حالا کاش فرانسوی بوووووود. طرف مال یه کشور دیگس و فرانسه درس خونده یه مدتو کار کرده. حالا هرچی میخای باش. درس دادنتم عالیییی اصلا. دیگه چی کار به اون استاد بیچاره طفلی داری آخهههههه که هر بار ازش بد میگی؟؟؟!!!!!

یعنی سه جلسه ست که مدام یه جمله هم شده از اون بد گفته و کنایه زده بهش. بگو آخه اون طفلی چیکار داره بهت. بیچاره اون ترم قبل رو استاد ما بود یه بار نشد حسود بازی در بیاره و از اون بد بگه، حتی گفت امیدوارم ترم دیگه اون (همین الانیه) استادتون باشه که مجبورتون کنه با خودتونم فرانسه حرف بزنین!!! بیچاره خبر نداشت که این بیشتر از اون فارسی حرف میزنه و تازه همشم خودش حرف میزنه تو کلاس. یه امروز چشم و گوش شیطون کر، تمرین کرد باهامون چون سخت بود. ولی اینکه ما رو به کار بکشه کم این اتفاق میفته. در صورتی که استاد قبلیمون همش تمرین می کرد حرف اضافه هم نمیزد همه تلاششو میکرد با همون زبان فرانسه بهمون بفهمونه. سخت می گرفت و مجبورمون می کرد حرف بزنیم (تازه همش داشتیم شیطونی می کردیمو می خندیدیم شاگردای خوبشم بودیم) بسیار مودب و دلسوز بود با اینکه ایرانیه و از بچگی هم فرانسه بوده چندین سال اما خیلیییی خانومو باوقاره و حتی ناراحتی شاگردشم نمی تونست ببینه اما این .....

خیلی این بدگوییش داره آزارم میده امیدوارم که بتونم تحملش کنمو ترم دیگه نداشته باشم باهاش اما اگه نتونم آخرش اعتراض میکنم به این اخلاق زشتش.

بگو آدم حسابیییی تو درستو بده چیکار به اون داری!!!!؟؟؟؟

یعنی با این کاراش وقتی خوبم درس میده و تشریح میکنه، همشو گند میزنه. این ترم سر کلاسش زیاد خوابم می گیره، مثل ترم قبل هم رغبت سر کلاس رفتنو ندارم، چون آزارم میده این کاراش. مخصوصا که استاد قبلیمم دوست داشتم :( دلم واسش تنگ شده :(

امروز این مادااااااااااااااااممممممممم برگشته با طعنه میگه من عالی درس میدم اگه یکی دیگه بود نمی فهمیدین- چشمو ابرو هم میومد که بفهمیم با اونه. خودشیفته عقده ای، حسود .... اَههههه

کاش بخوبی تموم بشه این ترم و این استادِ مادااااامممممممم.... دست از این کاراش برداره. یا ترم دیگه باهاش نباشیم خدا کنه ....


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۱ ، ۰۳:۰۹
برگ سبز
امروز به برکت قطعی اینترنت کل شهر تا ساعت 1 بعد از ظهر تونستم کتاب کوتاهی رو بخونم که شاید خیلیاتون خونده باشین. کتابی که مدتها پیش نام و شرح کوتاه و دو جمله ایش رو از یه دوست بزرگوار شنیده بودم و قصد داشتم بخونم اما تا امروز فقط دو سه بار از همون شرح دوستم یاد کردم مخصوصا تابستان امسال.

و این کتاب همون کتاب معروف "چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟ " هست. کتابی کوتاه، ساده، ولی بسیار مفید و عمیق. می تونین نسخه موبایل جاوا یا آندروید اون رو اینجا دانلود کنین (بشکل نرم افزاری درست شده و امکانات یادداشت برداری و مهم کردن جملات رو هم داره)

خلاصه این کتاب:

داستان دو موش و دو آدم کوچولو هست که در جستجوی پنیر به هزار توی پیچ در پیچی سفر می کنن و در این راه اتفاقاتی میفته که برای اونایی که نسبت به تغییرات زندگیشون ترس دارن و نمی تونن خودشونو وفق بدن با اونا درسهای خوبی داره و کمک می کنه.

همه درسها و نکته هاش جالب و مفید و زیبا هستن و قابل نوت برداری اما وقتی این کتاب رو می خوندم دوتا نکتش برام برجسته تر از بقیه بود.

1- ما آدمها با همه هوشمون و همه تفکراتمون گاهی از حل مسائل ساده و کوچیک زندگیمون عاجز میشیم اما یه موش یا مورچه یا هر موجودی که بر حسب غریزه و ذاتش عمل می کنه به ما نشون میده که راه درست و عملکرد درست چیه و چقدر سادست. اما ماها به دلایل مختلف اعم از خود برتر بینی، خود بزرگ بینی، افکار پیچیده، تجزیه و تحلیلهای بیجا و و و ... نمی تونیم همین راه حلهای ساده و همین نشونه های ساده ببینیم و تازه وقتی دیدیم میگیم چقدرررر ساده بود و مام باید از همون اول همین راه رو انتخاب می کردیم بجای تفکر و تجزیه تحلیل زیاد.

*نقل از کتاب:" Haw می دانست که از موشهای رفیقش، Sniff  و Scouri درس مفیدی درباره تغییر یاد گرفته است. آنها زندگی را ساده گرفته و اوضاع را بیش از حد تجزیه و تحلیل یا بیش از حد پیچیده نکرده بودند. وقتی که شرایط ایستگاه پنیر C تغییر کرد و پنیر درآن جا نبود آنها هم تغییر کردند و با پنیر جابجا شدند"

2- وقتی تغییر می کنی که به حماقتها و اشتباهات خودت بتونی بخندی. یعنی وقتی تونستی به حماقتهای خودت بخندی اونوقته که شروع به تغییر کردی چون یه چیزی توی دیدت نسبت به شرایطت تغییر کرده، دیدت عوض شده، اون باورهای کهنه و قدیمی رو گذاشتی کنار و الان برات خنده داره پس شروع می کنی به تغییر کردن و خودتو تغییر دادن و دیدگاههای دیگه رو دیدنو امتحان کردن.

*نقل از کتاب:" سپس خندید و متوجه شد که به محض اینکه توانسته بود به خودش و به کارهای اشتباه خود بخندد، شروع به تغییر کرده بود. Haw فهمید که سریع ترین راه برای تغییر، خندیدن به حماقت خود است. پس از آن می توان فوراً تغییر کرد"

خوندن این کتاب روحیه خوبی بهم داد و باعث شادیم شد. هم بخاطر خودش و درسهاش هم واسه اینکه بهم نشون داد که اشتباه نکردم و شاید توجهم رو به نکته ای جلب کرد:

تابستان امسال یکی از این تغییرات واسه من اتفاق افتاد و شرایط کاریم تغییر کرد یعنی دقیقا پنیر من جابجا شد و من باید بدنبال هدف جدیدی باشم. قبل خوندن این کتاب بیاد جمله همون دوست در مورد این اتفاق میگفتم "پنیر من جابجا شده" و باید برم جای دیگه (که همین و تعریف یه دوست دیگم هم منو ترغیب کرد به دانلود کردن و خوندنش) اما حالا با خوندنش بهتر فهمیدم منظور رو و مواردی که باید یاد می گرفتم و الگو می کردم. بقول معروف الان شیر فهم شدم D: . پس به امید خدا حتما بدنبال پنیر جدید می گردم تا هم به هدفم برسم هم طبق گفته کتاب با "گشتن و بدنبال تغییر بودن و هدفهای جدید بودن" به خودم احساس سرزندگی، نشاط، شادی و شعف رو به ارمغان بیارم.

"او (Haw) لبخندی زد چون متوجه شد: جستجو در هزار توی پیچ در پیچ، از ماندن در یک وضعیت بدون پنیر ایمن تر است. تغییر به شکل یک موهبت در لباس مبدل ظاهر می شود تا راهنمای او در پیدا کردن پنیر باشد. او حتی به هنگام تغییر، قسمت بهتری از وجود خودش را پیدا کرده بود."

البته من معمولا آدم انعطاف پذیری هستم اما همیشه ترس از تغییر رو داشتم ولی خیلی چیزا رو هم امتحان کردم یکی از پر تغییرترین سالهای زندگی من سال 89 بود که چندتا چیز رو با هم امتحان کردم و سالی بود که از خودم راضی بودم حالا بعد دوسال بازم احساس می کنم امسال سال تغییره برام یکی رو از دی پارسال شروع کردم تا بحال و به اون ادامه میدم یکیشم الان واسم اتفاق افتاده و به امید خدا به هدفی بهتر منجر میشه و فکر می کنم یکی هم شاید در آینده ای نه چندان دور اتفاق بیفته. چون بقول کتاب دارم از پنیرم بوی کهنگی استشمام می کنم پس باید برای تغییر آماده بشم البته شاید نه تغییر مطلق و تعویض هدف - چون یکی از علاقه هام بوده- اما شاید مسیر و نگرش و آینده نگاریم رو براش تغییر بدم و شاید در مسیری بهتر دنبالش کنم.

چند درس از کتاب از زبان آدم کوچولویی که این مسیر رو گام بگام تجربه کرد و اینا رو روی دیوار هزار تو و ایستگاه نوشت:

*تغییرات اتفاق می افتند و آنها پنیر را جابجا می کنند

*در تغییر و تحول شرکت جویید. برای جابجا شدن پنیر آمادگی داشته باشید

*تغییرات را زیر نظر بگیرید. دائم پنیر را بو کنید تا متوجه شوید چه موقع کهنه می شود

*سریعا خود را با تغییرات تطبیق دهید. هرچه سریعتر پنیر کهنه را رها کنید، زودتر می توانید از پنیر تازه لذت ببرید

*تغییر کنید. با پنیر حرکت کنید. از تغییر لذت ببرید. ماجراجویی کنید و به سفر بروید.

*از طعم پنیر تازه لذت ببرید.

*برای تغییر سریع آماده باشید و دوباره از آن لذت ببرید. آنها به برداشتن پنیر ادامه می دهند.
*قبل از پیدا کردن پنیر تازه، خود را در حال لذت بردن از آن تجسم کن، این عمل تو را به طرف پنیر تازه راهنمایی می کند (اینجا من اینطوری به ذهنم رسید که شاید این تجسم، حکم ذات و غریزه -و در اینجا حس بویایی برای موشها و موجودات دیگه- رو برای ما بازی می کنه ;) )

--------------------

خدا رو شکر می کنم که امروز برام اینطوری رقم خورد و از این احساس خوبی که دارم و این کتاب باعثش بود خوشحالم.

به امید تغییرات خوب و رفتن تو دل ترسهای بیهوده و رسیدن به هدفهای خوب زندگیمون :)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۱ ، ۲۲:۵۵
برگ سبز
امروز یه کار مفید کردم

تصمیم گرفتم وبلاگ علمی - خبری قدیمیم رو که مدتها بود غیر فعال شده بود دوباره احیا کنم و از این به بعد رویه اش رو عوض کنم. تصمیم گرفتم خودم مطلب ترجمه کنم اونم با زبون خودمونی و حداقل هفته ای یه بار یه مطلب جالب بزارم البته اگه کارهای دیگم اجازه بده و حسش باشه. امروزم یه مطلب ترجمه کردمو گذاشتم. از این جهت راضیم از امروزم :)

-------------------------

با یکی از دوستام که حرف میزدم یاد قدیم کردم و یاد اون اوایل که نجومو شروع کرده بودم...

اما الان...

وقتی نگاه به عقب می کنم می بینم الان از خیلی چیزا خسته شدم. گاهی دلم میخاد برگردم به همون موقعها که بدون هیچ دغدغه ای آُسمون خدا رو رصد می کردمو ازش لذت می بردم. اجرام رو دونه دونه پیدا می کردمو با دیدن هرکدومش کلی ذوق زده میشدم. اما هرچی بیشتر پیش رفتم از این حسها دورتر شدم.

خیلیامون بجای اینکه بیشتر آسمونی بشیم انگاری بیشتر زمینی شدیم. هدفامون بجای آسمونی بودن زمینی شد. بجای اینکه بیشتر سر به هوا بشیم بیشتر حواسمون به زمینیا شد، اون اوایل با ذوق می گفتیم که ما نجومیا یه هدف داریم که آسمونه و از دیدنش سیر نمیشیم با دیدنش شارژ میشیم ، دل مشغولی ما با بقیه زمینیا فرق داره و عالی تره اما حالا ... بجای آسمونیتر شدن، زمینی تر شدیم. بجای اینکه بیشتر خدا رو ببینیم بیشتر داریم بنده هاشو می بینیم بجای اینکه دلمون مثل آسمون بزرگ و پهناور بشه، دلامون کوچیکتر شد. زمینیه زمینیییی شدیم... هییی ...

نمیدونم. فقط اینو میدونم که خستم از این چیزا، از این حاشیه ها، دلم تنگه، دلم همون ذوقو شوق رصدهای اون اوایل رو میخاد. دلم آسمونو میخاد، یه آسمون پرستاره ... بدون دغدغه و حاشیه

----------------

امروز حال یکی از دوستامم خوب نبود. دلش گرفته بود. ناراحت شدم از غصش :( نمیدونستم چی کار باید بکنم یا چی بهش بگم که آرومش کنه فقط تونستم بهش بگم توکلت به خدا درست میشه. خدا خیلی بزرگه. "ان مع العسر یسری فان مع العسر یسری" امیدوارم خیلی خوب و بهترین شکل مشکلش حل بشه. خدایا به همه کمک کن به اونم همینطور که حالش خوب بشه زود و زودتر سرحال و امیدوار بشه و خودت در دیگه ای رو به روش باز کنی

به منم کمک کن که زودتر از این حس رخوت و کلافگیو سردرگمی خلاص بشم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۱ ، ۲۳:۵۴
برگ سبز