هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

هرکجا محرم شدی

چشم از خیانت بازدار

ای بسا محرم

که با یک نقطه مجرم می شود

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب

۲۲ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

چندتا سوال ذهن منو مشغول کرده:

- چرا توی سریال دونگی بانوان دربار بجای تاج یدونه فسقلی گذاشتن رو سرشون بعد یه میله اندازه تیر دروازه کردن پشت موهاشون بعد رتبشون با میزان جک و جونور روی اون میله مشخص میشه؟؟!!!

(بانوان بازرسشون که مثل پیشونی بند اسب روی سرشونه)

- چرا بچه هاشونو بغل نمی کنن(یعنی وقتیم می کنن زورکی و وقتیه که بچه گریه می کنه)؟ اصن این مادرا که همسر فرمانروا هستن قربون صدقه بلد نیستن؟ یه عزیزم هم نمی گن به بچه هاشون؟- وقتی رتبشون پایین تر باشه یا مردم عادی باشن احساساتشونم بیشتره، چرا؟ (یعنی اونوقتا اصن قربون صدقه بلد نبودن؟ یا تو فرهنگشون نیس؟)

- چرا همشون اینقدر خاله زنکن علی الخصوص مردا؟! تا یطوری میشه تا ته رتبه های دربار هم خبردار میشن؟ حتی بارداری همسران فرمانروا؟ (علی الخصوص اون دوتا خل و چل)

- چرا با گذر زمان تغییری نمی کنه قیافه هاشون؟ فقط بچه هاشون بزرگ میشن؟

- چرا عقل این یونی از باباش بیشتره؟

- چرا باند زخم دونگی رو روی لباسش بسته بودن؟!!!

.....

-----------------------------------------------------------------------------

- امروز بچه گیِ یه نفر کلی خندوند منو، خیلیااااا :)) بخاطر خندوندنم خدا خیرش بده D:

اصلاح می کنم: سه نفر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۱ ، ۰۰:۳۴
برگ سبز
دیروز:

کلاس نرفتم چون باید میرفتم خارج از شهر واسه یه همایش، اونم واسه چی؟ واسه اینکه وقت صحبت کردن روی سن بهم داده بودن، بدون اینکه بدونم!!!!!! من؟؟؟؟؟!!!! چرا؟؟؟!!!!! (فکر می کردم فقط دعوتم واسه حضور داشتن، اما اونجا که رفتم فهمیدم باید برم بالا صحبت کنم!!!!! در نظر بگیرین اون لحظه چه حالی داشتم، شوکه، ترس، استرس، خنده، یه چیزی تو مایه های قرو قاط و منگ) بعد از درک موقعیت تازه نشستم 4 خط بنویسم که بتونم حرف بزنم، بعدم که رفتم بالا از استرس صدام می لرزید...

ولی با همه اینا خیلی خوب بود... اشتیاق بچه ها واسه کار کردن؛ واسه همایش 1 ساعته؛ حرص خوردن واسه اینکه دیر شده؛ عزت و قدردانی که به آدم نشون میدادن (واقعا من توقع همچین جمع و همچین برخوردی رو نداشتم)؛ اینکه دانشگاه بچه هاشونو حمایت می کرد واسه این برنامه؛ سخنرانی دوست خوبمون که الحق به درد سخنوری میخوره و خطابه گفتن، ملت جیکشون در نمیومد :)) خیلی باحال بود؛ کلیپ معرفی که بچه ها خوششون اومده بود؛ و شعری که درجا از آی پد دوستمون سرچ کردم و سعی کردم اول حرفام بگم که شروعی باشه و خودم هم آروم بشم اما ... فکر کنین با صدای لرزان چه شود :)) ....کلا خوب بود و بخیر گذشت...

بعدم رصدی که با وجود خوب نبودن هوا و آسمون، باعث شد حتی بچه هایی که واسه رفتن به خوابگاه عجله داشتن بعد از دیدن تصویری از تلسکوپ، به سختی بتونی جداشون کنی...

خلاصه عصر و شب خوبی بود و جای همه دوستا خالی...

اما 2 ساعت توی مسیر رفت و برگشت بودن خیلی خستم کرد، اینم که به ترجمه اون روزم نتونسته بودم برسم روی اعصابم بود.


امروز:

ورزش نکردم، تنبلی کردم و دختر خوبی نبودم ...

واسه اینکه دیروز و پریروز وقت کم گذاشتم واسه ترجمه، امروز نشستم واسه جبرانش، خیلی خسته شدم اما خب باید میشد.

یه سوغاتی از دوست صمیمیم دریافت کردم که از سفرش به ژوهانسبورگ (آفریقا) برام آورده بود، تازه نی نیشم دیدم، گرد و قلنمبه بود و شیطون D: ، دوست داشتنی بود، حیف که بخاطر ویروسی که تو خونه مون هست نتونستم بقلش کنم وگرنه می چلوندمش :)) (آره جون خودم اونم جلوی مامانش!!!! فکر کن، یعنی 1 درصد :)) )

خدایی اینروزا مراقب خودتون باشین(باشیم یعنی)، بد ویروسیه، بددددد کوفتیه (بقول خواهرزادم: ااا، حرف زشششششت؟؟؟!!!! ببخشید پیشاپیش D:) 

از خستگی و شلوغی هنگیدم، قاط زدم، زمان از دستم در رفته :((


فردا:

ایشالا ورزش می کنم و جبران امروز

ترجمه می کنم

و درسم هم می خونم که این ترم خیلی دارم تنبلی می کنم (خجالت بکش، ایششش)

بعدم بقیه کارها ایشالا

خدایا به امید خودت

--------------

* سخنوری دوستمون راجع به کیهان، باعث شد بعد از مدتها واسه لحظاتی مو به تنم سیخ بشه در برابر عظمت هستی (با اینکه خودم می دونستم و شاید بارها خونده بودمش اما یه لحظه شدم مثل کسی که حواسش به این عظمت نبوده و باز توی لحظه اون عظمت رو یهو با همه وجودش حس کرده، یه چیزی شبیه اینکه دلت هُری بریزه تو)

* نمیدونم چرا این کلیپ معرفی جمع مجازیمون رو خیلی دوست دارم، نمیدونم واسه اینه که خودمون درستش کردیم یا چیز دیگه، اما هر بار می بینمش احساس آهنگ و شعر و تصاویرش حس خیلی خاصی بهم میده، اینبارم همینطور شد ولی یه حس دیگم بهم داد و اون دلتنگی واسه زمان گذشته... دیدن عکسهای گذشتمون باعث میشه ناخودآگاه آدم دلش بگیره دلش تنگ بشه یه غم خاصی رو حس می کنی ... نمیدونم ...

* این روزا حس می کنم پوستم کلفت تر شده، حس می کنم راحتتر رد میشم از کنار برخی حرفها و رفتارها، شاید حساسیتم داره کم میشه، تیکه هایی هم می شنوم حتی اما رد میشم از کنارش، بقول معروف، بیخیال ... دارم پیشرفت می کنم یعنی ؟!! D:

*از دوستم پرسیدم خوش گذشت اونجا بهت؟ گفت آره جات خالی، آرامشی که داشت خیلی خوب بود، اینجا همش داری می دویی و وقت کم میاری، ساعت 2 نیمه شب میخابی هنوزم به برنامه هات نرسیدی اما اونجا اعصابت آروم بود وقت داشتی و به کارات میرسیدی و شبم آروم میخابیدی، خستگیت بدنی بود نه روحی و عصبی، اما اینجا ... (این حرف یعنی خیلی حرف، یعنی همونی که این روزا ملت و مملکته ما نداره، یعنی همون حرفی که یه بار دیگه یکی از آشناها میزد...)

خدایا شرایط این مملکت رو بخیر بگذرون، عاقبت ما رو هم همینطور، الهی آمین [-o

-نمیدونم چی نوشتم، نوشتم فقط، بیخیال ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۱ ، ۰۵:۵۶
برگ سبز