هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

هرکجا محرم شدی

چشم از خیانت بازدار

ای بسا محرم

که با یک نقطه مجرم می شود

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب

۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

سلام خدا جون

ماه مهمونیت رسید. قرار مهمون سفرت بشیم. قرار یک ماه مهمون خان پر برکتت بشیم. یک ماه ازمون پذیرایی کنی، اونم کاملا عاشقانه، با حسی زیبا، با سفره ای عریییض و گسترده....

ولی ...

ولی خدا جون من آمادم؟!

واسه اومدن به مهمونیت آراسته م؟؟!! واسه نشستن سر خان پر رحمتت آمادم؟؟!! اصلا دلم آمادست که بیاد به مهمونیت؟ که بخواد دعا کنه؟ که بخواد ازت چیزی بخواد؟ هم واسه خودش هم واسه بقیه؟

نمیدونم. فقط میدونم امیدوارم به رحمت و لطفت. امیدوارم که تو این ماه یک مهمون کوچیک خوب باشم و این ماه بتونه از بار گناهام کم کنه و روزه داریمو درست بتونم انجام بدم. به تهش که رسید شرمنده نباشم.

خدایا توفیق روزه داریتو بهم بده ...

------

ماه رمضونا که میشه خیلیامون عزا میگیریم مخصوصا توی این فصل و تو شهرهایی که هوا گرمتره نسبت به جاهای دیگه. چون هم ساعات روزه داری بیشتره -چیزی نزدیک 16 ساعت- هم گرمای هوا اذیت می کنه. اینه که خیلیامون آرزو می کنیم زود تموم بشه.

شاید پارسال یا سالهای قبلش یه وقتایی به منم سخت میگذشتو می گفتم کی بشه تموم بشه، اما تهش که میرسید و تموم میشد و می تونستیم چیزی بخوریم انگار یه گم کرده داشتیم، یه دلتنگی، واسه احساس و حال و هوای خاص رمضون، حال و هوایی که دلتو هوایی می کنه، انگار همه چی مثبته (حتی یجا شنیدم که می گفتن آمار نشون داده تو این ماه جرم و جنایت هم کمتره)، انگار جدی جدی خدا بهت نزدیکتره، خدا به دلت نزدیکتره، باهات حرف میزنه، بهت گوش می کنه و و و ...

واسه همیناش دل آدم تنگ میشه تا یه مدت بی قرارشی. نمیدونم امسال چی میشه و چطوری میگذره؟ به سختی یا به آسونی؟ اما امیدوارم حتی اگه سخت گذشت بازم تهش این حس بی قراری و حس دلتنگی تو دلمون بمونه، و لحظات خوشو نزدیکی رو با این ایام داشته باشیم نزدیکی با خودمون، دلمون، خدامون ...

به یکی می گفتم این ماه با همه سختیاش با همه غر زدناش، نق زدناش و غیره، باز یه حس عاشقانه داره، انگار بیشتر عشق خدا رو حس می کنی. یه جور خاص، یه حس خاص، نمیدونم ...

خدایا بازم ازت میخام که توفیق روزه داریتو هیچ وقت ازم نگیری حتی اگه غر زدم، حتی اگه گلایه کردم از سختیش...

ممنون خدا جونم...

-------------------

مارا به دعا کاش نسازند فراموش * رندان سحرخیز که صاحب نفسانند

از همگی التماس دعای فراووون

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۱ ، ۰۷:۱۲
برگ سبز
دیشب با وجود سختیاشو وجود بعضی افراد آزار دهنده و اعصاب خورد کنیاشون، اما خوش بود در کل. آسمونش یه طرف که کلی دلم واسش تنگ شده بود (بین آسمونایی که دیدم هیچ کدوم اونجا نمیشه) جمع دوستانه خودمونم یه طرف که هم آبزروینگ کردیم;) هم کلی خندیدیم تا 4 صبح. این وسط مامان یکی از بچه ها خیلی باحال بود. اومده بود با تلسکوپ پسرش نگاه کنه یکی از جرما رو واسش گرفته بود. وقتی دید با لهجه یزدی گفت: مامان چیشیه خب؟ اینا خو همش ستاره هِه؟ خندیدیم گفتیم یعنی زدین تو ذوق پسرتونا :)) بعد من گفتم نه ببینین دورش یه حالت محو و ابر ماننده، اون سحابیه. گفت هاااا دیدمش D: ، بعد شهاب دیدیم گفتیم اا شهاب آره امشب دیدیمو اینا اونم داشت همینطور تو چشمی نگاه می کرد بعد گفت من خو مادر شهاب ندیدم توش :)) یعنی زدیم زیر خنده خودشم خندید پسرش گفت: مادر شهاب خو این تو نَمیبینن، رد مِشه مِره، نَمِشه تو تلسکوپ دید خو :)) گفتم خیلیییی باحالین دفعه بعدم بیاین باهامون. دستشونم درد نکنه یه کیک خوشمزه هم پخته بودن جاتون خالی خوردیم.

واییییی یکی از بچه ها هم یه سوتی عجییب داد خدای خندههه.

دور هم نشسته بودیم نمیدونم صحبت چی شد. چندتا از پسرا هم بودن. داشتیم می گفتیم نه بابا پسرا که ناراحت نمیشن به این سادگی. مثل ما دخترا نیستن که. یکی با شوخی گفت آره کلا بی جنبن پسرا. بعد یکی از دخترا بالا سر من واساده بود یه ذره سرشو آورد پایین (با لحن لج و حرص داشتن به خیالی که طرف نیست اونجا) گفت: آرهههه مخصوصا فلانی. نگو پسره اونجا بود پشتش به ما بود، برگشت با تعجب و چشای گرد شده گفت جاننمممممممممممم؟؟؟!!!! --- یعنی تصور کنین این صحنه رو و من که یهو سرمو کردم بالا و دیدم طرف و قیافشو. ترکیدم از خنده. یعنی تا چند دقیقه فقط می خندیدم نفسم بالا نمیومد. سرمو گذاشته بودم رو کیفم می خندیدم. بهش گفتم واااای عجب ضایع بوداااا. :)))))). از اون به بعدم هروقت صدای پسره رو میشنیدم یا میدیدمش یادم میفتاد یواش می خندیدم :))

(اون لحظه در عین حال که مرده بودم از خنده به خودم می گفتم واییی اگه من جای دختره بودم آب شده بودم رفته بودم تو زمین و تا چقدر وقت خودمو می خوردم که چه سوتی دادما، واییی کاش نمی گفتم، دیگه روم نمیشد نگاه کنم بهش، یجواریی خدا رو شکر می کردم که من جاش نبودم اما پیش اومده برام و می دونم اینجور مواقع تا مدتی خودمو می خورمو لعنت میدم به خودم هر بارم یادم میاد حس بدی بهم میده، اما اون نه، خیلی راحت با خنده گفت ببخشید فکر نمی کردم بشنوین :)) یعنی به همین راحتی، تموم شد. موندم کار من درسته یا اونا. ولی اینو میدونم که خیلی راحتن بعضیا، گاهی آرزو می کنم جای اونا باشمو واسم مهم نباشه و اینقدر خودمو آزار ندم، کاش میشد کاش بشم، مخصوصا در برابر اونایی که واسشون مهم نیست و اصلا حواسشونم نیست که ناراحت شدی یا نه. گاهی بدجورررررررر دلم میخاد بیخیال باشمو راحت مثل خیلیا ....)

خلاصه که جای همه دوستام خالی واقعا :)

دو چیزو فهمیدم:

*فهمیدم که بعضیا بدجور میسوزن از بعضی چیزا. اشکال نداره بزار بسوزن.

*فهمیدم که بعضیا اینقدر محبت دارن و معرفت که دلشون میخاد بهت خوش بگذره و خاطره خوشی برات بسازن و حاضر نباشن ناراحتیتو ببینن. ازشون خیلی خیلی ممنونم و دوسشون دارم.

----------------------

خودمونیم این سایتای برملا کننده اینویز بودن دوستان در یاهو هم بد چیزیه ها . . .

با وجود این ابزار با حرفهای جالبی روبرو میشیم یا طرف رو روبرو می کنیم. مثل: حالا دیگه اینویز میایو محل نمیدی؟ یا: اینویز میای فکر کردی من نمی فهمم؟ یا وقتی میگی از کجا فهمیدی؟ یا مچ میگیری؟ طرف میگه: اینهههه دیگه، ما اینیم دیگهههه، یا شکلکه ابرو بالا انداختن میزاره !!!!

(جالبیش اینه که خیلی وقتام اشتباه نشون میده و بعضیامون شاکی میشیم که چرا اینویز بودیو جواب ندادی :)) )

دیگه هیچکی هیچ حریمی نداره واسه خودش. نمی تونه با خودش باشه. خلوت باشه. دیگه روشن یا اینویز بودن فرقی نداره (البته خدایی بعضیا رو هم دیدم که با وجود چک کردن رعایت می کنن و چیزی نمیگن که مزاحم کسی نشن یه وقت). با اینکه خودمم بارها ازش استفاده کردم اما وقتی کلاه خودمو قاضی می کنم می بینم که کار اشتباهیه واقعا. یه جورایی فضولی تو حریم شخصیه دیگرانه. درست نیست به نظرم. واسه همین به خودم قول میدم که دیگه ازش استفاده نکنم و به حریم دیگران احترام بزارم. چون خودمم همین احترامو از دیگران توقع دارم پس باید خودمم به دیگران احترام بزارم. بقول معروف "بر خود مپسند آنچه تو را نیست پسند"

-------------------

خوندن یه مطلبی، یه جایی، حسهای مختلف و متناقضی رو برام به همراه داشت نمیدونم چرا ...

رد شدن افکار، خاطرات و احساسات خودم، از نوعی متفاوت، با جنسی متفاوت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۱ ، ۰۱:۲۰
برگ سبز
قراره واسه یکی یه هدیه ای تدارک ببینیم اما بچه ها هنوز نفرستادن لوازمشو جز یکیشون. منم دارم کمی حرص میخورم میترسم به موقع آماده نشه ... (البته می دونم مشغله دارن کار دارن ولی کاش اینا رو زود میفرستادن که دیر نشه منم بتونم آماده کنم) فقط تونستم بخش خودم و اون دوست رو آماده کنم و یه کارای دیگشم کردم.

اوه، یکی دیگم یادم اومد ....

امیدوارم به خوبی و خوشی بگذره و خاطره خوبی بشه

------------------------------

امشب قراره با یه عده ای برم بیرون ....

فقط امیدوارم اگه تصمیم قطعی گرفتم که باهاشون برم خدا بخیر بگذرونه و همه چی بخوبی و خوشی بگذره و تموم بشه.

خدایا به امید تو

---------------------

یکی از پستهایی که قبلا از سر ترس نوشته بودم توی وبم و رمز دارشم کردم امروز خواستم طبق عادت که گاهی چک می کنم خاطراتو، برم یه نگاه بندازم دیدم رمزه مونده اما خود متنش پریده!!!! چرا آیا ؟؟؟ :-؟؟

از طرفی حیفم اومدو ناراحت شدم از طرفیم گفتم: چه میدونم، شاید باید پاک میشده و منم باید از ذهنم پاکش کنم و فراموش کنم.... ولی باز حیفم میاد یخورده. حیف شد :(

-------------------------

از وب چندتا از دوستان حس خوبی دریافت نکردم امروز که فکرمو مشغول کرده یخورده ...

نمیدونم چی شده ...

نمیدونم، یچیزی آزارشون داده حتما، شاید خسته شدن از قضاوتا، شاید دلگیرن، دلخورن، شاید این چیزی نبوده که میخاستن، شاید ... شاید... شاید... (امیدوارم من یکی از اونایی نباشم که قضاوت کردم و دلگیرشون -که بعید نیست کرده باشم- خدا کنه اگه منم جزوشونم منو ببخشن و حلالم کنن)

نمیدونم فقط می تونم بگم درکشون می کنم و قدری حق میدم بهشون. به هر حال امیدوارم که چیزی نباشه و اگه مشکلی هست زود برطرف بشه و اگه حس ناخوشایندی دارن زود روبراه بشه همه چیز. آمین

---------------------

خدایا بی قرارم، چیه این حس؟ کاری باید بکنم؟ از کسی باید عذر بخوام؟ کسی ازم ناراحته؟ چرا یه حس خاصی دارم؟ عذاب وجدان نیست، نمیخام کسی ازم ناراحت باشه، شایدم عذاب وجدانه، نمیدونم. نگرانم آروم نیستم. خدایا منو ببخش. بهم کمک کن بنده هاتم اگه ازم دلخوری داشتن یا دارن منو ببخشن. خدایا آرومم کن.

گاهی از کسانی عصبانی میشم و با عصبانیت باهاشون یا راجع بهشون حرف میزنم و راجع بهشون قضاوت می کنم. البته بی تقصیر نیستن اونام اما همینجا به سهم خودم از همشون عذر میخام امیدوارم که منو ببخشن و حلال کنن.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۱ ، ۱۹:۴۴
برگ سبز

دیروز داستانی از یک کتاب خوندم که برام جالب و آموزنده بود (هم بسیار آموختم هم یجواریی واسم تاکید و تایید کننده بود). واسه همین تصمیم گرفتم اینجا هم ثبتش کنم.

شاید یخورده طولانی باشه اما به خوندنش می ارزه. امیدوارم که بخاطر طولانی بودن از خوندش منصرف نشین :) - منم سعی می کنم اگه شد خلاصش کنم.

اِد بزرگ

زمانی که برای برگزاری سمینار مدیریت رئالیستی (واقع گرایی) به شهر محل برگزاری رسیدم، گروه کوچکی از مردم به سرپرستی یک مرد تنومند و بلند بالا مرا به شام دعوت کردند تا اطلاعات لازم را در مورد شرکت کنندگان این سمینار به من ارائه کنند. سرپرست گروه به گفته خودش قبلا مشاور یک سازمان بین المللی بزرگ بوده و مسئولیتش رفتن به بخشهای مختلف و شرکتهای جنبی آن سازمان و خاتمه دادن به کار مسئولین و مدیران اجرایی آنجا بود.

او خطاب به من گفت: "جو" من واقعا نسبت به سمینار فردا امیدوارم چون افراد ما به شنیدن نکته نظرات فرد رئالیست و با اراده ای مثل شما نیاز دارند. آنها با شنیدن سخنرانی شما بالاخره پی می برند که شیوه من در امور اداری و کاری بسیار درست است. سپس خندید و چشمک زد. من نیز لبخندی زدم، اما مطمئن بودم که فردا کاملا غافلگیر خواهد شد. فردای آن روز در طول مدت سخنرانی بسیار آرام و خونسرد نشسته بود و در خاتمه، بدون این که چیزی بگوید، محل را ترک کرد. 

سه سال بعد مجددا به آن شهر سفر کردم تا سمینار دیگری، تقریبا برای همان گروه، برگزار کنم.

"اد بزرگ"-همان سرپرست گروه- هم آنجا حضور داشت. ناگهان برخاست و با صدای رسایی از من اجازه گرفت تا چیزی به حضار بگوید. لبخندی زده و گفتم: حتما! وقتی مردی به بزرگی و سرشناسی تو باشد، بدون شک هر چیزی که بخواهد می تواند بیان کند.

او چنین شروع کرد: همه شما مرا می شناسید و برخی از شما از آنچه که برای من رخ داده اطلاع دارید. و همین موقع نگاهی به من کرد و گفت: "جو" تصور می کنم در پایان حرفهایم شما نیز نظر مثبتی نسبت به این مسئله خواهید داشت.

آن زمان از شما شنیدم که هر یک از ما برای یک رئالیست واقعی بودن، بایستی یاد بگیریم که به نزدیکترین افراد زندگیمان ابراز عشق و علاقه کرده و بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. وقتی این حرف را شنیدم تصور می کردم که این نظریات، یک مشت حرفهای بیهوده و احساسی هستند و با ناباوری از خود می پرسیدم که این حرفها چه ربطی با افکار واقع بینی و رئالیستی، دارند و این حرفها چه کاری از پیش خواهند برد.

شما گفته بودید که واقع گرایی به مثابه چرم است و بی رحمی و سنگدلی به مثابه گرانیت. یک فرد رئالیست، روشن فکر، انعطاف پذیر، با انضباط، با اراده و قوی است، اما نمی فهمیدم که عشق چه ارتباطی با این خصائل می تواند داشته باشد. آن شب در اتاق نشیمن هنگامی که کنار همسرم نشسته بودم سخنان شما مرتبا در ذهنم تکرار می شد و مرا کلافه کرده بود. با خودم فکر می کردم که من نمی توانم به همسرم بگویم که دوستش دارم. من شهامت گفتن آن را نداشتم، آخر چگونه به او نزدیک شوم و ابراز عشق و محبت کنم؟ نه، کار بسیار سختیست، از عهده اش بر نمی آیم.

چندبار گلویم را صاف کرده و به همسرم نگریستم تا به وی چیزی بگویم اما به محض آماده شدن توان گفتنش را در خود نمی دیدم و مکث می کردم. همسرم نگاهی به من انداخت و پرسید: چیزی گفتی؟ پاسخ دادم: نه، هیچ!

سپس ناگهان برخاسته و اطراف اتاق شروع به قدم زدن کردم، با دستپاچگی، روزنامه را از دستش گرفته و گفتم: "آلیس" دوستت دارم.

وقتی آن را شنید چند لحظه مات و مبهوت به من خیره شد و اشک در چشمانش حلقه زد، به نرمی گفت: "اد" من هم دوستت دارم، اما در طول 25 سال زندگی مشترک این اولین باریست که این جمله را بزبان می آوری.

سپس مدتی در مورد عشق و راههای ابراز آن و در مورد اینکه اگر عشق واقعی بوده و به اندازه کافی وجود داشته باشد در زندگی انسان تمامی کدورتها و دلخوریها از بین خواهد رفت، صحبت کردیم.

بی مقدمه و برای یک لحظه تصمیم گرفتم به پسر بزرگم در نیویورک تلفن بزنم - من و پسرم هرگز نتوانستیم، یک ارتباط گرم و صمیمی با هم برقرار کنیم - وقتی صدایش را شنیدم بی اختیار گفتم: پسر جان شاید تهمت مستی به من بزنی اما من کاملا هوشیارم، فقط خواستم به تو بگویم که چقدر دوستت دارم، اندکی مکث کرد، بعد به آرامی جواب داد: این را حس می کردم اما شنیدنش از زبان شما احساس بسیار عالی و فوق العاده ای دارد. می خواهم بدانید که من هم دوستتان دارم.

بعد از یک مکالمه گرم با او ، با پسر کوچکم در سانفرانسیسکو تماس گرفتم- ما به هم نزدیکتر بودیم- به او نیز همان سخنان را گفتم و باعث شد مکالمه گرم و بی نظیری بین ما ایجاد شود که تا به آن زمان سابقه نداشت. 

در رختخواب که دراز کشیدم، به تمام راه حلها و نکته نظراتی که آنروز در مورد مدیریت رئالیستی و واقعی بیان کرده بودید فکر کردم و احساس کردم که تمام آنها برایم مفهوم فوق العاده ای پیدا کرده اند.

بعد از آن شروع به مطالعه ی کتبی در آن زمینه کرده و بتدریج پی بردم که قدرت آن را دارم که روابط کاری و روابط زندگی خصوصی خود را بر اساس عشق پایه ریزی کنم و این کار قطعا برای همه امکان پذیر خواهد بود. اکثر شما می دانید که من واقعا در روش کار و ارتباطم با مردم تجدید نظر کرده و تغییراتی در این زمینه ایجاد کردم.

تصمیم گرفتم که بیشتر به حرف مردم گوش دهم و نظرات آنها را با جان و دل بشنوم. یاد گرفتم که در روابط خود، تواناییها و امتیازات مردم را بیشتر از نکته ضعفهای آنها، مد نظر قرار دهم و روی استعدادها و نبوغ مردم انگشت بگذارم.

به صراحت می توانم بگویم که فهمیدم لذت واقعی زندگی اینست که اعتماد بنفس و خودباوری اشخاص را بالا برده و تحکیم بخشیم.

بی شک، با ارزشترین و ایده آل ترین روش ارتباط با همکاران، اینست که به آنها فرصت شکوفایی تواناییها و استعدادهای بالقوه خویش برای رسیدن به اهداف مشترک را بدهیم.

"جو" به خاطر حرفها و آموزشهای شما از شما سپاسگذاری و قدردانی می کنم. ضمنا باید بگویم که من اکنون نایب رئیس اجرایی سازمان هستم و آنان به من لقب رهبر کلیدی و محوری داده اند. از وقتی که به من داده اید و به حرفهای من گوش دادید متشکرم. اکنون به ادامه سخنان "جو" گوش فرا دهید.


Joe Batten

برگرفته از کتاب: سوپ جوجه برای تقویت روح

--------------------------

پ.ن: این داستان بدلیل یه سری تجربه واسم جالب بود. یجورایی جواب سوالام بود و تایید بعضی از حرفهای خودم و همینطور بعضی روشهای دیگران. شاید شمام با خوندنش یه سری تجربیات و چیزهای دیگه براتون تداعی بشه. اگه تجربه ای داشتین یا نظری یا حرفی خوشحال میشم بگین :)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۱ ، ۱۹:۰۰
برگ سبز
معبودا !
به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن تا کوچکی آنچه ندارم نا آرامم نکند . . .
................................
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می کوبد رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست ، زنده باش . . .

اگر گیاهان صدایی نداشته باشند به معنای آن نیست که دردی ندارند . . .

مردمی که گل ها را دوست میدارند خود از ان گل ها دوست داشتنی ترند . . .


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۱ ، ۱۹:۰۲
برگ سبز
دو روز پیش خبر درگذشت استاد حمید سمندریان اعلام شد.

این خبر تاسف و غم عجیبی رو دلم آورد. استادی که همیشه بزرگی و یادش و تعلیمات عالیش زبانزد عام و خاص بود. خیلی متاسف شدم از شنیدن این خبر، شاید به اندازه خبر فوت خسرو شکیبایی که همه رو ناراحت کرد. 

استاد سمندریان عالی بود عالییییی. الانم که با دیدن مطلبی بیاد این اتفاق ناگوار افتادم باز دلم گرفت :( بقول یه دوست ستاره ای دیگر از آسمان ایران آرام گرفت. .....

برای آشنایی با این استاد بزرگ و عزیز به اینجا مراجعه کنین

خدا روحش رو شاد کنه. اینم بخشی از زندگیه. چه میشه کرد واسه هممون هست

باز یاد این شعر افتادم ....

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد

نغمه استاد خیلی خوش بود خوشابحال استاد کاش مام مثل ایشون بتونیم نغمه خوشی از خود بجای بزاریم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۱ ، ۱۷:۲۳
برگ سبز
دو روز خسته کننده رو طی کردم بالاخره و یه کار مهم رو انجام دادم که مدتی عقب افتاده بود و اونم تمدید گواهینامه بود (یعنی من و مامان با هم رفتیم واسه تمدید گواهینامه هامون من چند ماه عقب افتاده بود و مامان 5 سال D: ). با وجود همه خستگیها، اینور اونور رفتنا و گرمای کلافه کننده خوردناش ولی خوبیش این بود که بالاخره تموم شد. انگار یه باری از روی دوشمون برداشته شد. ولی اینکه باز 5سال دیگه باید این روند رو تکرار کنی یخورده اینطوری میشی :( .

اتفاقات:

- هرجا می فهمیدن مامان 5 سال گواهینامه نداشته می گفتن 5 ساااااال؟!!!!!! چطوری رانندگی کردی؟؟؟ مامانم به یکیشون گفته بود رانندگی کردم فقط خلاف نکردم، (این خلاف نکردنه خیلی مهمه D: - واسه همینه که میزان تصادف خانوما خیلیییییییی کمتر از آقایونه، حالا هرچیم به خودشونو رانندگیشون ننازن و خانوما رو مسخره نکنن) خلاصه هم قیافه های اونا با مزه بود هم خنده ما با دیدن واکنششون :))- البته این تایید کننده تاخیر در کاری که باید انجام می گرفت نیست ولی خب شرایط گاهی باعث تاخیر میشه.

- توی این دو سه روز، سه چهار مرتبه با واکنش بی ادبانه و سبک مغزانه جنس ذکوری (میگم ذکور چون واژه مرد و آقا واسه اینا زیادیه) مواجه شدم که وقتی میدیدن من یا مامان پشت رل نشستیم یا خنده ابلهانه ای تحویل میدادن که مثلا ما رو مسخر کنن یا افاضه میکردن که لال از دنیا نرن، یا کرمی عجیییییب میریختن که می موندی خدایا اصلا به اینا عقل دادی؟ تصور کنین امروز ظهر کنار خیابون پارک کردم منتظر مامان، ظل آفتاب نشستم تو ماشین، دارم از فرط گرما با پوشه پرونده خودمو باد میزنم، یه موتوری از پشت اومده دو ترک نشستن، از کنار من رد شدن چون دیدن من خانومم کنارم که رسید سرشو نزدیک کرد یه عربده زد که مثلا منو بترسونه، یکی نیست بگه آخه آدم نا حسابی، یعنی چی این کار، که چی حالااااا؟؟؟!!!! دردت واساد؟؟؟!! جایزه بهت دادن؟؟!! بعضیا واقعا مریضن. نمیدونم با خواهر و مادر خودشونم اینطوری می کنن یا فقط واسه بقیه کرم دارن.

این دو سه روزه با دیدن این جریانا می گفتم خدایاااا چرا این جنس مذکر رو با خورده شیشه آفریدی؟؟؟ (خدایی نمیخام همه رو جمع ببندم و قضاوت کنم ما خانومام خیلییییی اوقات اشتباه داریم و اشتباه می کنیم - که نمونشو پایین عرض می کنم- اما گاهی این جنس ذکور واقعا به سطوح میارن آدمو و تا جایی که دیدم خانوما نسبت به آقایون ناخالصی کمتری دارن)

البته البته و صد البته که قضیه مردان و آقایونی که واقعا از رفتار و منشو ادب و جوونمردیشون آدم کیف می کنه و به تمام معنا لایق واژه مرد و آقا هستن کاملا از این جنس مذکر جداست. 

از یه طرف با دیدن این قشر نا امید میشم از جامعه و فرهنگ و مروتی که دیگه نیست و بشدت دلم میگیره از طرف دیگم وقتی فکر می کنم می بینم نه هنوزم هستن مردایی که با دیدن یه زن پشت فرمون راه رو واست باز می کنن یا به احترامت صبر می کنن تا تو رد بشی یا وقتی مشکلی پیش بیاد برای کمک بهت می ایستن و بهت کمک می کنن. هستن هنوز مردایی که ادب و احترامو مروت و جوونمردی رو از یاد نبردن، دلم گرم میشه هرچند نادرن اما هنوز وجود دارن. خدا جمعیت جوونمردا رو زیاد کنه و خدا آخر و عاقبت هممون رو ختم بخیر کنه به حق علی. 

- رفتی تو مطب نشستی واسه معاینات همین پرونده، ملت هم منتظر توی یه اتاق انتظار کوچیک. همینطور منتظر نشستی و تماشا می کنی رفت و آمدها رو یهو یه زنه اومده صاف رفته سر میز منشی، انگار نه انگار که نوبت بقیست، ملت تو گرما منتظرن، تازه طلب هم داره که میخاد بره تو، آژانس دم در منتظرشه، وقتیم منشی میگه همه تو نوبتن میگه "آقایون که کاری ندارن من از راه دور اومدم غریبم تو این شهر، بچمو گذاشتم فلان جا مغازمو ول کردم کل شهر مطبها رو چک کردم هیچ جا قبض نداشتن جز اینجا، اومدمو فلان". میگی بقیه هم کار دارن والله، میگه "من ساعت 5 وقت گرفتم" منشی هم گفت همه تلفنی وقت گرفتنو اومدن، خلاصه هرچی گفت بقیه هم صداشون در اومد که خانوم نمیشه همه نوبت دارن. مجبور شد صبر کنه خلاصه.

شاید اگه اینطوری طلبکارانه رفتار نمیکرد بقیه کنار می اومدنو می گفتن برو اما وقتی وارد شدی با طلبکاری و داری به بقیه و ارزش وقتشون و آقایون بی احترامی می کنی و فقط خودتو میبینی قطعا بدون که کسی قرار نیست پا پیش بزاره و نوبتشو دو دستی تقدیمت کنه. تازه جریحتر میکنی همه رو که اونام با سینه سپر دفاع کنن از حقشون. 

نتیجه:

- وقتی همت کنی کارهای عقب افتادتو می تونی زود انجام بدی فقط باید اراده کنی پس در هر شرایطی سعی کن کارتو به موقع انجام بدی

- از تمسخر و آزار دیگران بفهم که کارت خوبه، و اینکه مسخره می کنن یعنی یه چیزی سوزوندتشون پس به کارت ادامه بده و نا امید نشو

- با وجود همه بدیهای ناامید و ناراحت کننده هنوزم خوبیهایی هستن که دلگرمت می کنن سعی کن اونا رو بیشتر ببینی.

- اگه میخای دیگران بهت احترام بزارن تو هم به دیگران احترام بزار. احترام بزار تا احترام ببینی چه به مرد چه به زن. در واقع داری توی احترام به دیگرون بخودت احترام میزاری.

- خستگی و پر کاری یه خوبی داره فقط، اینکه از فرط خستگی نشسته چرت میزنی و هرچیم تلاش کنی نمی تونی چشاتو باز نگه داری. دیگه واسه خوابیدن نباید هی این پهلو اون پهلو بشی و به هزار چیز فکر کنی تا خوابت ببره. حتی اگه نخوای هم خوابت میبره

- یه نتیجه ای که بش پی بردم و لمسش کردم اینه که شدت گرما روی آدما خیلی اثر میزاره. رو اعصاب و تحملشون، روی حال و هواشون. خدا بهمون رحم کنه تو ماه رمضون. (راستی خدا فردا تو قیامتت حق بدی آب و هوام در نظر می گیری دیگه؟ نه؟ :دی)

و یه نکته که واسم تاییدی و تاکیدی بود:

همیشه خوشرویی باعث خوب پیشرفتن کارا میشه و انرژی مثبتی رو توی فضا ایجاد می کنه. تو این جریان دو نفر بودن که خوشرویشون از خستگی آدم کم می کرد یکی از خانومهای مستقر در پلیس + 10 و دومی سربازی که تو درمونگاه نیروی انتظامی گروه خونی رو مشخص می کرد که با انرژی مثبتش باعث شد یه ذره ترسی هم که داشتم با خنده فراموش کنم. کلا خوشرویی و لبخند توی چهره آدما همیشه باعث یه اتفاق خوب در برابر دیگران میشه مثل فراموش کردن ناراحتی، عصبانیت، خلع سلاح کردن قیافه طلبکارانه، رفع خستگی طرف حتی اندک، انرژی مثبت دادن و حتی امید و آرامش دادن به طرف و محیط. و مهمتر از همه به خود شخص. پس هیچ وقت لبخند یادمون نره :)

*لبخندت را دریغ نکن نه از خودت نه از دیگران*

*صبح یعنی تو ، وقتی لبخند می زنی ..... لبخندت به خیر*

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۱ ، ۰۵:۰۱
برگ سبز
دیدین آدم یه وقتایی پر از حرفه، پر از درد دله، پر از گفتنه، میخاد بگه، بنویسه، فریاد بزنه آییییییییییییییی ....

اما...

هرکار می کنه نمیشه، نمی تونه، نمیاد چیزی به زبونش که بگه، نمیدونه چی باید بگه اصلا،

تهش میشه ...

فریاد بی صدا، فریاد خاموش، نوشته های سفید، سکوت ... و باز هم سکوت ... 

من الان همینم، دلم گرفتست و پر از گفتنیهای نا گفتنی اما نمیدونم چی بگم، چی بنویسم، از چی بنویسم

از کجا شروع کنم، انگار پرم از حرف اما خالیو بی صدام ...

پس باز میشود همان

سکوت و باز هم سکوت

فریاد بی صدا

دلنگاره های خاموش

--------------------------------------------

نمیدونم چرا مدتیه همه یجوری شدیم. حس و حال خوشی نیست، همه گرفتارن انگار، همه بی حس و حالن،

دل گرفتن، کم پیدان، کم حرفن، یادی نمی کنن...

یعنی چیزی داره تغییر می کنه واسمون؟ بینمون؟ ....

نمیدونم


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۱ ، ۲۳:۴۱
برگ سبز

*شب که می شود خدا روی قالی دلم راه می رود ذوق می کنم گریه می کنم اشک من ستاره می شود هر ستاره ای به سمت ماه میرود ...

*هر وقـت تونـستی از کنار یه دختر یا زن رد بـشی و به جـای این که تیکه های چندش آور بندازی و به خیال خودت جلب توجه کنی !

... بگی سلام بانو ...

اونـوقت میتونی اسـم خودت رو بذاری مــرد.

*معذرت خواهی‌
حرمت داره.....
یه نفر غرورشو میشکنه......
بخاطر تو.....
از کنار معذرت خواهی‌ ساده رد نشو....... 

*تنها کسانی که مارا میرنجانند. عزیزانی هستند که همیشه کوشیده ایم از ما نرنجند

*نصف اشباهاتمان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم ، احساس می کنیم و وقتی که باید احساس کنیم ، فکر می کنیم . . .

*دنیای عجیبی شده است . . .

برای دروغ هایمان ،

خدا را قسم میخوریم ،

و به حرف راست که میرسیم ؛

می شود جان ِ تــو

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۱ ، ۲۳:۲۱
برگ سبز
این ترم با داشتن این استاد فرانسه عقده ای فهمیدم که حسادت و عقده ای بازی ایرانی- خارجی نداره.

طرف کلی بخودش میاد که چی؟؟؟ چون خارجیه باید حقوقش بیشتر باشه. و کلی هم بارشه و درس دادنش عالیه. حالا کاش فرانسوی بوووووود. طرف مال یه کشور دیگس و فرانسه درس خونده یه مدتو کار کرده. حالا هرچی میخای باش. درس دادنتم عالیییی اصلا. دیگه چی کار به اون استاد بیچاره طفلی داری آخهههههه که هر بار ازش بد میگی؟؟؟!!!!!

یعنی سه جلسه ست که مدام یه جمله هم شده از اون بد گفته و کنایه زده بهش. بگو آخه اون طفلی چیکار داره بهت. بیچاره اون ترم قبل رو استاد ما بود یه بار نشد حسود بازی در بیاره و از اون بد بگه، حتی گفت امیدوارم ترم دیگه اون (همین الانیه) استادتون باشه که مجبورتون کنه با خودتونم فرانسه حرف بزنین!!! بیچاره خبر نداشت که این بیشتر از اون فارسی حرف میزنه و تازه همشم خودش حرف میزنه تو کلاس. یه امروز چشم و گوش شیطون کر، تمرین کرد باهامون چون سخت بود. ولی اینکه ما رو به کار بکشه کم این اتفاق میفته. در صورتی که استاد قبلیمون همش تمرین می کرد حرف اضافه هم نمیزد همه تلاششو میکرد با همون زبان فرانسه بهمون بفهمونه. سخت می گرفت و مجبورمون می کرد حرف بزنیم (تازه همش داشتیم شیطونی می کردیمو می خندیدیم شاگردای خوبشم بودیم) بسیار مودب و دلسوز بود با اینکه ایرانیه و از بچگی هم فرانسه بوده چندین سال اما خیلیییی خانومو باوقاره و حتی ناراحتی شاگردشم نمی تونست ببینه اما این .....

خیلی این بدگوییش داره آزارم میده امیدوارم که بتونم تحملش کنمو ترم دیگه نداشته باشم باهاش اما اگه نتونم آخرش اعتراض میکنم به این اخلاق زشتش.

بگو آدم حسابیییی تو درستو بده چیکار به اون داری!!!!؟؟؟؟

یعنی با این کاراش وقتی خوبم درس میده و تشریح میکنه، همشو گند میزنه. این ترم سر کلاسش زیاد خوابم می گیره، مثل ترم قبل هم رغبت سر کلاس رفتنو ندارم، چون آزارم میده این کاراش. مخصوصا که استاد قبلیمم دوست داشتم :( دلم واسش تنگ شده :(

امروز این مادااااااااااااااااممممممممم برگشته با طعنه میگه من عالی درس میدم اگه یکی دیگه بود نمی فهمیدین- چشمو ابرو هم میومد که بفهمیم با اونه. خودشیفته عقده ای، حسود .... اَههههه

کاش بخوبی تموم بشه این ترم و این استادِ مادااااامممممممم.... دست از این کاراش برداره. یا ترم دیگه باهاش نباشیم خدا کنه ....


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۱ ، ۰۳:۰۹
برگ سبز