هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

هرکجا محرم شدی

چشم از خیانت بازدار

ای بسا محرم

که با یک نقطه مجرم می شود

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
محبوب ترین مطالب

۲۲ مطلب با موضوع «روزنگار» ثبت شده است

سلام
دلم میخاد بنویسم
اما اصن وقت نمی کنم
وقتی هم وقت می کنم اصن حس و ذهن آماده نوشتن ندارم همش درگیر کار و درس

خلاصه که خیلی این ترم 3 ای درگیر کارای دانشگاه هستم و کلی پروژه و ارائه
خدا بخیر گردونه این ترم رو خلاص بشم به خوبی و خوشی یه نفسی بکشم از دست این دانشگاه و اساتید گراممممم!!!!

 

برام دعا کنید

التماس دعای فراوون

اول سلامتی همه بنده هاش و من و خانواده و دوستام رو ازش میخام

بعدشم شادی و دل خوش و موفقیت همه بنده هاش و من و خانواده و دوستام 

انشالله

دعا یادتون نره 

مرسی دوستای گلم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۰۰:۱۶
برگ سبز

دیروز یکی از شاگردام اولین هدیه روز معلم امسال رو بهم داد 

 

یه هدیه خوب از جنس شاعرانه  و از نوع دیوان حافظ heart

 

واقعا غافلگیر شدم

 

کتاب زیبا و شکیلی هست

 

حیف که پسر بود از اون پسرا که با وجود سن کم (12 سال) و به تکلیف نرسیدن اما اخلاق و مرام مردونه دارن، و الا بغلش می کردمو می بوسیدمش

 

نشد دیگه ... :-" :))

 

ولی حس خوبی داشتم از این هدیه، انتظارشو نداشتم، ذوق کردم ولی نمی تونستم نشون بدم زیاد

 

بخاطر روزه بی حال بودم سر کلاس و غافلگیری هم باعث شد زیاد نتونم نشون بدم احساسمو (البته بهش گفتم ببخش که جون ندارم و الا بیشتر سر و صدا می کردم و میذوقیدم :)) )

 

دمش گرم بیشتر از همه اون لبخند و نگاه قدردانو با محبتش برام ارزش داشت مخصوصا اون جمله ی زیبایی که اول کتاب برام یادگاری نوشته بود ...

 

دستش درد نکنه

 

دست همه اونایی که بهم تبریک گفتن و منو یادشون بود درد نکنه

 

خیلی محبت کردن و ممنونم ازشون

 

منم سعی کردم به رسم احترام و یاد به استادهام و همکارانم تبریک بگم حتی به استادهایی که ترم پیش باهاشون داشتمو دیگه نخواهم داشت و حتی به اونایی که زیاد خوشم نمیومد ازشون اما همینکه یک کلمه بهم یاد داده باشن کافی بود برای قدردانی و تبریک ...

 

و حس خوب بعضیشون رو در جوابشون گرفتم و همین برام کافی و دلنشین بود ...

 

روز معلم به همه ی معلمین و اساتید عزیز و محترم مبارک و فرخنده باد 

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۰
برگ سبز

از زدن یه سری حرفها اونم تو جمع مختلط حس شرم بهم دست میده و چندشم میشه

 

ترجیح میدم اون جمع رو ترک کنم یا کلا سکوت کنم تا فضا عوض شه

 

اما از شناختی که نسبت به بعضیا دارم که از زدن این حرفها و شوخی ها جلوی نامحرم ابایی ندارن و خجالت نمی کشنو حیا نمی کنن چون عادتشونه ، قبلشم یه سری خاله زنک بازی در آوردن بعضی دیگه شون، و اینکه با وجود تاهل خطاب کردناشون مناسب نیست به نظرم کلا این فضا باعث شد زود ترکش کنم و مهمم نیست برام که در موردم چی فکر می کنن

 

من همینی هستم که هستم، حساس بودن، بولد بودن رعایت اخلاقیات برای من، و هزار جور موردی که هم عیبه هم حسن اما همینی هست که هست ... شاید گاهی به خودم بگم چقدر زمونه و آدماش بی حیا شدن یا اینکه ما خل بودیمو هستیم که به این موارد فکر می کنیم و توی جدال صحت این دو فکر می مونمو اعصابم خورد بشه و در نهایت بی خیالش بشم، اما خب تهش به خودم میگم همینی که هست من فکر می کنم اینطوری بودن درست تره، حتی اگه کامل هم درست نباشه نسبت به روش مقابل درست تره به نظرم، پس همینطوری ادامه میدم....

 

میخان بخان نمیخان فدای سرم laugh

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۰۰
برگ سبز

پیشنهاد استاد ...

 

رفتن به بازدیدی ... نمی دونم اسمش چی بزارم بهتره بگم بیشتر تلنگر روحی برای خودمون بود 

 

دهن روزه ...

 

در عین غم تلاش کنی شاد باشی ...

 

اما خودت باشی و بخای لبخندی بشونی ...

 

و بازم یه امای دیگه که با برخی خصلتهای خودت هم بجنگی ...

 

 

 

دیدن پدر بزرگها و مادر بزرگهای سالمند اونم تو خونه سالمندان حس خاصی داشت و سرشار از تلنگری که بهت میگه حواستو جمع کن و امیدی نبند چون ممکنه تو رو هم یه روز بیارن بزارنت اینجا 

دیدن بچه های معلول ذهنی بازم تلنگری میشه برات که بگی خدایا شکرت خدایا ببخشمون که ناشکری می کنیم خدا جونم به دل نگیر

و این حس یه حس مشترک بین هممون، همه اون جمع کوچیکی که رفتیم، دو استاد و چند دانشجو و منو همکلاسیهام تازه واردین این جمع دوست داشتنی بودیم 

 

*اول صبح خیلی سختم شد بابت روزه داشتم اذیت میشدمو فکر نمی کردم دووم بیارم اما شکر خدا خودش بهم کمک کردو تونستم بکشم اونم با همه پیاده رویهاش تو ظل آفتاب و حتی دویدنش :))

ایشالله توفیق روزه شو امسال با وجود همه سختی و گرماش بازم بهمون بده و بتونیم بگیریم (خدایا امسال خیل سخته اما هم توفیقشو بهمون بده هم کمکمون کن خیلیییی)

 

جالب بود بعضی مادر بزرگهای اونجا با اون سنشون روزه گرفته بودن 

الهیییی

 

نمیدونم چی بگم کلا روز خوبی بود اما اون تلنگره از چند جهت بهت وارد میشد:

1- به دنیا و آدماش امید نبند حتی پاره های تنت 

2- ناشکری نکن همین که تنت سالمه باید خیلی خیلی ممنون خدا باشی

3- قضاوت نکن (هرکسی خصلتی داره یکی می تونه بیاد نزدیکو بچه ی معلول ذهنی رو در آغوش بگیره و ببوسه یکی هم نمی تونه، اما نتونستنش حتما دلیلی بر افاده ای و مغرور بودنش نیست فقط و فقط باید جای طرف باشی و شرایط اون لحظه روحیشو درک کنی که بتونی نظر بدی ...) 

 

 

خدایا شکرت خدایا کمکمون کن که محبتهای والدینمون رو یادمون نره و بی معرفت نشیم خدایاااااا شکرت 

به همشون کمک کن مخصوصا اونی که آزادی رو میخاست 

هر کدومشون التماس دعا داشتن حاجتشونو بده 

 

نمیدونم دیگه فرصت بشه و توفیق این تلنگرات رو داشته باشم یا نه اما بابت امروز شکرت خدا جونم 

 

 

--------------

پ.ن: اونایی که از این سالمندان و معلولین نگه داری می کنن حتی کارکنان بهزیستی که مرتبط با مددجوهای مختلف سر و کار دارن با مشکلات متعدد، واقعا باید روحیه فولادی داشته باشن که تحمل انرژی های منفی این محیطها و خستگیهاشو داشته باشن، که خب آدمیزاده و اصلا اینطوری نیست پس به مشاورین و روانشناسانی احتیاج دارن که بتونن روحیه اونا رو هر از گاهی شارژ کنن و متاسفانه تو کشور ما فک نکنم این مورد پیش بینی بشه ...

واقعا سخته این شرایط و واقعا باید بهشون خسته نباشید گفت، اونا هم به محبت و توجه نیاز دارن اگر یوقتی سر زدید به هر دو طرف توجه کنید خواهشا... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۳
برگ سبز

شده یه حسی داشته باشی ولی نتونی توضیحش بدی؟

 

شده حستون بد باشه اما خودتونم نتونین چراییش رو توضیح بدین؟

 

شده یهو توی یه دوستی یه لحظه، یک آن بر اثر یه اتفاق شاید خیلی کوچیک که بخودی خودش شاید اهمیتی هم نداشته باشه، به خودتون بیاین و تمام تلخیها یادتون بیاد و کلاهتونو قاضی کنین ببینین دیگه نمی کشین و حس بریدن بهتون دست بده؟ حسی که همه حسها و دوستیها براتون تموم بشه؟ 

 

تا حالا تجربه ش کردین؟! اگه آره، اون لحظه چیکار کردین؟! واکنشتون چیه؟! 

 

(اینم بگم که من تجربه ش رو دارم و اون لحظه تصمیمم رو گرفتم و به چندتا دوستی پایان دادم و بریدم، و بریدن من و امثال من هم یعنی بریییییدننن... چون توی دوستی از محبت و کارهایی که از دستمون بر میاد کم نمیزاریم واسه همین اگه طرف حالیش نباشه و اونو از وظایف ما بدونه و یا خدای نکرده کاری کنه که نباید، اونوقته که می بریم ازش و تموم، حتی به کوچکترین چیزی .... نمیدونم درسته یا غلط اما خب هست و حسشم هست وقتی بد بشه و این حس بد یه پشتوانه ی چندین ساله داشته باشه و نفعی تو ادامه ش نباشه اونوقته که ترجیح میدی تموم شه تا هر دو طرف راحت باشن و تو هم سبک شی )

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۰۶
برگ سبز

آدم نمیدونه چی بگه

وقتی بچه دو ساله ی فامیل رو میبینی که چطوری با اون انگشتای کوچولو و ظریف و نازش مثل آدم بزرگا با موبایل لمسی باباش کار می کنه و جای نرم افزارها و آهنگهایی که میخاد رو بلده (تازه بقول مامان باباش جاهایی رو میره و چیزهایی رو باز می کنه که خودشونم نمیدونن چیه!!) ، نمیدونی از هوش و تیز بودن این بچه و بچه های این دور زمون ذوق کنی و دلت غنج بره یا تاسف بخوری بخاطر اینکه فردای این بچه ها بدون بازیهای کودکانه ی بیرون از خونه که ماها تو بچگیمون تجربه ش کردیمو بچگی کردیم و سرگرم شدن با تبلت و اینترنت و موبایل چه خواهد بود ؟!!!

 

دیگه از کل بازیها، بالا بلندیها، گرگم به هوا، تیله بازی، یه قل دو قل، قایم باشک، طناب بازی، عروسک بازی، خاله بازی و معلم و دکتر بازی، هفت سنگ، الک و دولک ، گل کوچیک، کشتی، اوووووه کلی بازیهای باحال دیگه ای که داشتیم ، دیگه از اینا اثری می مونه واسشون؟!!!!

 

خدایا آینده ی این بچه ها چی میشه؟!! 

نمیدونم والا، کاش میشد یه چوب جادویی یا چراغ جادو داشتیم و جلوی سرعت این پیشرفتها رو می گرفتیم ... چه آرزوی بیخودی، معلومه که نمیشه و نمی تونیم .... :(

تنها کاری که می تونیم بکنیم اینه که تلاش کنیم در کنار این سرعت و پیشرفت تکنولوژی، بچه هامون رو با اعتقاد و باور درست و سالم، با محبت و عشق خونواده و بالاتر از همش با یاد خدا پرورش بدیم، یاد خداست که آینده ی بچه ها رو بیمه می کنه... 

 

خدایی کار پدر مادرهای الان خیلی سختتر از قدیمه، چون بچه های قدیم اینقدر در هجمه اینهمه اطلاعات و مطلب و سرعت تکنولوژی نبودن و اینقدر آسون در دسترسشون نبود، حضرت علی (ع) هم گفتن باید با زمانه پیش رفت، پس نمیشه جلوی بچه ها رو گرفت و از امکانات محرومشون کرد چون هرچی بسته تر باشن اونوقت میرن بیرون جای دیگه پیداش می کنن، پس بقول یکی جلوی چشممون باشن و امکانات در دسترسشون باشه بهتر از بیرونه، اما باید مدیریت کرد و کنترل شده (محسوس یا نامحسوس) در دسترسشون قرار داد ....

 

الغرض که تربیت و بزرگ کردن بچه های الان به مراتب سختتر از قبله ، در نتیجه پدر مادرها هم باید بروز و آپدیت کنن خودشونو تا بتونن بهتر و سالمتر آینده های بچه ها رو تضمین کنن ...

و کااااش در کنار همه این امکانات از محبت و عشقشون به بچه ها کم نزارن و فقط دنبال آب و نون جسمیشون نباشن و فکر کنن کافیه  ...

 

خدایا به همه پدر مادرهای این زمونه کمک کن همونطور که به پدر مادرهای ما کمک کردی تا بچه های خوب و سالمی تربیت کنن و یاد خودت رو در زندگی و تک تک لحظه هاشون (مون) جاری کن بحق عزیزانت ... آمین

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۱۳
برگ سبز

سلاااااام به خونهههه

سلاااام به شهرم

و سلام و صد سلاااام به دوستان خوبم 

خدایا شکرت

هم  بخاطر سفر خوب هم بخاطر خیلی از نعمتهات مثل خانواده خوب و سلامتی و توان سفر رفتن و انشالله سال خوبی که پیش رو داریم smiley

به نظرم سال خوبی باید باشه

 

@ با زیارت شروع کردیم انشالله همش بریم زیارت و سفرهای خوب (مکه و مدینه و کربلا نصیبمون کنن ان شاللهههه) 

زیارت شاه عبدالعظیم حسنی و امامزاده صالح زیارت و سیاحت خوبی بود فقط نمیدونم چرا اینجاها که میرم آرامشش بیشتر بهم غلبه می کنه 

هم زیارت فامیلی خوبی بود هم چیزهای خوب یاد گرفتم 

امامزاده صالحم که طلبیدن انگار ...

بجز آزار مامورین محترم اسمشو نبر بقیه ش خوب بود*

 

@ هوای تمیز و خلوتی تهرون توی هفته اول سال حال و هوای دیگه ای داره که به نظرم بهترین زمان برای سفر رفتن به پایتخته. بقیش دیگه فایده نداره، شخصا ازش فراریم ...

 

@ با وجود اینکه همه گفتن تعطیلیه و بازار تعطیله و خرید نمی تونی بکنی اما ما مثل سال قبل خریدای عیدمونم انجام دادیم و کیفیدیم (خرید کلا کیف میده حتی اگه یه چیز کوچیک باشه، مخصوصا اگه خانوم باشی laughcheeky)

 

@ نشد دوستمو ببینم این بار، دلم میخاست اما نشد جور کنم، اولای هفته که اون نبود سفر بود آخراشم که شلوغی بود و خستگی نشد بشه شایدم تنبلی و خستگی من باعثش شد که همت نکنم اما خب انشالله اون بیاد شهر من ببینمش

 

@ تهرونگردی و سینما هم باز جور نشد (هربار میگیم میریم اینبار حتما، اما هربارم نمیشه، البته وقتی هی خونه اینو اون دعوت بشی دیگه زمان واسه گشتن نمیمونه مخصوصا که سلیقه ها هم مختلف باشه) فقط یه بار شد بریم پیاده روی و بگردیم اونم با یکی از خانواده ها نه همشون 

 

@ تو راه برگشت به شهر خودمون دوتا خانوم مسن زردشتی همسفرمون بودن که خارج زندگی می کردن یا کرده بودن (یکیشون هنوزم بود یکیشون دیگه نه، تهرون زندگی می کرد) جفتشونم همشهری خودمون بودن، وقتی از آمریکا صحبت می کردن و زندگی ای که اونجا مردمش دارن، مخصوصا ایرانی جماعت، اگه یه ذره هم تمایل داشتی دیگه نمی خاستی بری، توجه کنید که اونا مسلمون نیستن و راحتتر از ما می تونن کنار بیان و تعصبات دینی ما رو هم ندارن، واسم جالب بود حرفاشون که با وجود راحتی اونا بازم یکیشون از آمریکا متنفر بود، میگفت وقتی پام رسید ایران زمینشو بوس کردمو گفتم مرگ بر آمریکا مرگ بر آمریکا laugh))، اصلا تعصبی حرف نمیزد، نحوه زندگی اونا رو که تعریف می کرد میدیدی واقعا با ماها فرق داره و فرهنگ ما و آداب ما سازگار نیست باهاش، واسه همین اونایی که یخورده به خانواده و فامیل و فرهنگ وابستگی داشته باشن زندگی اونجا سخته واسشون، با اینکه تو لس آنجلس زندگی می کرد و پیش خانواده و بچه هاو نوه هاش، خیلیم دوسشون داشت اما از دستشون فرار کرده بود برگشته بود ایران، میگفت اونجا زندگی نمی کنن که، خانواده هم معنا نداره، غذاهاشون همش بی مزه با اینکه ایرانی می پختی اما طعم ایراتو نداشت،

خلاصه خیلی دلش پر بود، دوستشم میگفت از وقتی اومده ایران خیلی حالش بهتره ...

میگفت ما چطوری با افغانیا برخورد می کنیم؟! اونا با ایرانیا به مراتب بدتر برخورد می کنن ایرانیا بی ارزشن واسشون،...

فقط میگفت خوبیش این بود که به دین و اعتقاد هم احترام میزاشتن هرکه هرطوری میخاست می پوشید کسیم نمی گفت چرا ...

البته اتریشم زندگی کرده بود میگفت کشورهای اروپایی خیلی بهترن و خوب، اما آمریکا نه ...

خلاصه بگم که حرفا و تجربه هاشون اینقدر پر و باحال و حتی با نمک بود که کل 6 ساعت سفر بجای فیلم دیدن این دوتا رو دیدیمو شنیدیم و استفاده کردیم ...

 

حالا من میخام برم اروپا، یکی بیاد منو ببره laugh)))) 

 

---------------------------------

* رفتیم نزدیک امامزاده صالح میخاستیم پارک کنیم، جلو پارکینگو گرفته، جلوییمون که یه خانومه ژیگولو آرایش کرده بود خوش و بش کرد راه داد بره تو، ما که چادری بودیم گفت نه جا نیست، گفتیم چرا اون رفت پس؟ گفت نیم ساعته س، تو هم هستی؟، گفتیم آره، گفت نه جا نیست!!!!! indecision اومدیم جلو پارکینگ بعدی ماشین پلیس دمش واساده راه نمیده، میگه نمیشه، بعد یکیمون نشست که بقیه بریم سریع زیارت و برگردیم، وقتی پیاده میومدیم دیدیم راه داد به بقیه، بعد یخورده دیدیم اون یکیمونم اومد گفتیم چی شد؟ گفت هیچی به پلیسه گفتم : چرا راه ندادی؟

پ: ندادم حالا که چی؟

م: حالا دنده عقب بیام برم داخل؟

پ: نه اگه بیای جریمه ت می کنم 

م: اینجا پارک کنم؟

پ: بکن منم جریمه ت نکنم جرثقیل می بردت

م: حالا چیکار کنیم؟

پ: اونور خیابون اگه خالی شد پارک کن مشکلی نیست

م: جریمه نداره؟!!

پ: نه 

منم با مکافاتی صبر کردم خالی شدو پارک کردم...

بعد از نیم ساعت که برگشتیم دیدیم پلیسا یکیشون عوض شده و هی جریمه زده!!!! یکی ماشین دیگه هم همین اتفاق افتاده بود واسش، رفتیم گفتیم چرا؟!!! خودتون گفتین که؟!!! اگه نمیشد میگفتین پارک نکن!!!! 

یکیشون که بلکل منکر ماجرا شد و گفت من یادم نمیاد، اون یکی هم میگه: برو اونی که بهت گفت و پیدا کن من خودم یقه شو بگیرم خسارتتو ازش بگیرم!!!! 

قضاوت با شما 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۵۵
برگ سبز

دلم میخاست سر فرصت یه پست بزارم حتی چندتا پیشنویس داشتم مال آخرای سال 92 که نه فرصت کردم نه حس نوشتنش بود ولی انشالله بزودی مینویسمشون.

از اینکارای مد شده هم خوشم نمیاد هرچند بعضیاش رسم خوبی ممکنه باشه ولی از اینکه بوی تقلید بده خوشایند نیس برام پس کار خودمو می کنم و سر فرصت می نویسم

واما چند خط کوتاه:

*سال نو با تاخیر واسه همتون مبارک و فرخنده باشه خیلیامون تبریکات زیادی دریافت کردیم خیلیام کم اما در عین خوب بودن یادها از طرف دوستانت ولی بازم مهم اینه که کدومش دلانه و از صمیم قلب باشه نه از سر اجبار و تکلیف امیدوارم تعداد دلانه های دریافتیمون بیشتر باشه

*تهرانم و دارم با موب می نویسم چون دلم نوشتن خواست اما باید برگشتنی خواب داستان گونه مو بنویسم

* خیلی کارا دارم واسه انجام دادن اما تصمیم دارم تعداد علایقات و دلانه هامو بیشتر بهش برسم و لذت ببرم مثل زبان فرانسه م انشالله که بتونم تو این تعطیلات .

*اصن یادم رفته دانشجو ام. درسو بخیل شد م گفتم از سفر برگردم میخونم اینم که ایشالله خدا خودش کمک کنه

* تو این سفر و سال نویی سعی کردیم تمرین کنیم برای غیبت نکردن و صلوات فرستادن بجاش , خدا رو شکر تا حدی موفق بودیم ایشالله خدا خودش کمک کنه کلا حذفش کنیم

* واییی همین چند دقه پیش تو حیاط کوچولوی داییم نگاهم به آسمون افتاد و یچیز قرمزو پر نور تو اسمون دیدم دویدم عینکو برداشتمو نگاه کردم دورو برشو هی اینور اونور تا اینکه بر اساس موقعیتش حدس زدم که زحله به احتمال زیاد یا چون قرمزه شایدم مریخ باشه, خیلی خشمل بود ذوق کردم نیشم باز شد ... بعدشم اومدم با نرم افزار موبم چکش کردم دیدم مریخهههه... دوست داشتین برین ببینینش

دیگه شب بخیر من رفتم بلالم laugh

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۱۵
برگ سبز

خدایا جون ما (دستی بر ریش) جون هر کی دوست داری به هرکی هرچی میدی ظرفیتشم بده 

به ما هم همینطور

آمیییییین

 

وقتی عنوان منشی تو سازمانهای مختلف به سر دفتری تغییر پیدا می کنه از جمله دانشگاه، باید انتظار گم کردن خود توسط منشیان گرامی هم داشت...

 

دو مرتبه است که میریم برای دیدن استادامون (یکی معاون آموزشی دانشگاه و مدیر گروه رشته خودمون هستن و یکی هم معاون مالی و هر دو از اساتید محترم و گرامی ما) هر بار هم میخاستیم این اساتید رو ببینیم و مشکلاتمون رو باهاشون مطرح کنیم اما این خانوم منشی گرامی اول سین جیمت می کنه که چی کار داری؟ کارت چیه؟ واسه چی میخای بری؟ و و و ... هر دوبارم سنگ قلابمون کرده که برید پیش یکی دیگه !!!!

چنانم گارد میگیره و مثل چی میاد تو سینه ت که انگار خدای نکرده تو شاخ داری یا تروریستی و میخای بری استادتو ترور کنی

بار اولم دوست من برگشت بهش گفت روابط عمومی این دانشگاه خیلی ضعیفه با این رفتارشون ... حالا خانوم بهشون بر خورده و لج افتادن

بگو زن حسابی به تو چه که من چی کار دارم، ایشون مدیر گروه منن و من می تونم باهاشون مشکلاتمو مطرح کنم به هیچ وجه به تو مربوط نیست که کار من چیه تو فقط وظیفه ت اینه که هماهنگ کنی و وقت ملاقات بدی برای ارباب رجوع ... والسلام 

حتما من باید دروغ بگم؟ یا باید بگم کار خصوصی و شخصی دارم که بزاری؟!!! (یکی از همکلاسیا اینو گفت اجازه داد بهش !!!!!!!)

امروزم میگم واسه امتحانمون کار دارم باهاشون میگه: کارت چیه؟ امتحانت چی بوده؟ کِی بوده؟ ... میگم امتحانمون با ایشون نبوده ولی مشکل پیش اومده میخایم صحبت کنیم باهاشون ... برگشته میگه برو پایین پیش فلانی درخواست بنویس اینجا کاری نمی کنیم برات !!!!!!

 

مسخره زبون نفهم 

رفتیم پیش مسوول گروه که ایشونم خانومن ولی خدا خیرشون بده کمک کردن بهمون و حداقل شماره استاد رو دادن (این کجا و ان کجا) ، میگیم ما میخایم استاد فلانی رو ببینیم باید کیو ببینیم؟!!!! نمیزاره بریم ببینیمش چرا؟! گفت اصلا به اون ربط نداره مگه شما ارشد نیستین میگیم چرا میگه خب ارشدا هروقت بخان میتونن استادو ببینن و مدیر گروهتونن میرید تو در میزنید باز می کنید ... میگم نمیزارهههه سریع میاد تو سینه ت (البته تقصیر خودمونه خواستیم خوب برخورد کنیمو بهش احترام بزاریم باید مثل بقیه بهش محل نمیدادیم اصلا نمی پرسیدیم ازشو حسابشم نمی کردیم میرفتیم تو تا حالش جا بیاد) ، تعجب کرد!! خنده ش گرفت، یکی دیگه از دانشجو ها هم اومد گفت بابا از اول همین بوده این ... اخلاقشه ... 

خب بیخود کرده وقتی ظرفیت نداره مسوول میشه indecision

والاااا

خودمونیم بعضی از زنا واقعا ظرفیت ندارن قشنگ خودشونو گم می کنن فک می کنن خبریه 

اه اه 

 

خدایا این بی ظرفیتی رو نسیب هیچ کس نکن نسیب منم نکن ... کمکم کن هر جایی بودم و هر مقامی تا حدی که دستم بر میاد کمک کنم و کار کسیو راه بندازم 

آمیییین 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۲۴
برگ سبز

نمیدونم چقدر درسته اما فکر کنم همه اونایی که حجاب دارن این اتفاق یکی دوبار واسشون افتاده 

وقتی حواست نیست یا متوجه حضور نامحرمی نیستی و بی حجاب میای جلوش ...

صحنه ی خیلی بدیه و اون لحظه احساس خجالت و حس بدی داری 

با اینکه میخندی اما تا یه روز حداقل، هی بخودت میگی اه چرا اینطوری شد

من یبارشو یادم میاد (البته بجز مواردی که پسرهای فامیل تازه به تکلیف میرسن و بعد از مدتی میبینیشون و حواست نیست که اینا بتکلیف رسیدن cheeky )

 

یروز تو خونه توی اتاق بودم و دایی و زنداییم هم خونمون بودن زنگ در خونه خورد من نرفتم جواب بدم بعد چند مین زنداییم در اتاقو باز کردو گفت بیا داییت کارت داره . منم گفتم الان میام ... حالا تصور کنید دیدم که زندایی چادر سرشه ها ولی متوجه نشدم که نامحرم تو خونه ست همینطوری با فراغ بال و خیال راحت رفتم بیرون و چند قدمی هم رفتم جلو و گفتم بله ؟

یهو چشامو درست باز کردم دیدم اوخ

پسر دایی مامانم اونجا واساده و پشتش به منه .....

یعنی اگه اون بله؟ کذایی رو نگفته بودمو صدام در نیومده بود اونطوری بی چادر نمیدیدم 

خلاصه اون لحظه پسر دایی برگشتو دیدن من با اون حال همانا و خشکیدن من همانا و یه هییییی بلند و پریدن تو اتاقlaugh 

دیگه روم نشد بیام بیرون 

اتفاق خنده داریه واسه بقیه و میزنن زیر خنده 

اون لحظه احساس خوبی نداری خودت ولی بعدا خودتم میخندی بهش laugh

 

حالا جالبیش اینه که اطرافیانم شوکه میشن و هی صدات می کنن که بهت بفهمونن اما انگار زبون اونام میگیره و تا بیان حالیت کنن کار از کار گذشته ... واسه خودمم پیش اومده که تو اردو دوستم بی حجاب رفت دم در اتاق که غذا رو بگیره و حواسش نبود منم هی میگفتم مرییمممممم

مریمممم... مگه محل میداد تا آخرش فهمید laugh

 

خلاصه که خدا حواس جمع عنایت کناااد 

 

حالا تکرار این روند برای خواهر کوچیکه که دیشب اتفاق افتاد*، و اینکه هممون بهش گفتیم یه اتفاق همه گیره و واسه همه میفته باعث شد فکر کنم که واقعا واسه همه این اتفاق میفته آیا؟! و چند درصد تجربه ش می کنن؟ laugh

 

*طبق عادت همیشگی که بعد نماز چادرمونو در میاریم میزاریم کنار، نمازشو خوندو حواس پرت چادرشو در آورد و اومد همینطوری جلوی دامادمون، من تو اتاق مشغول پی سی بودم یهو دیدم خواهر بزرگه اومده مرده از خنده نفسش بالا نمیاد، میگم چی شده؟! تعریف کرد و گفت هرچی اومدم بگم ....! اما زبونم گیر کرده بود اونم صاف داشت میومد و آخرشم صاف واساده جلو دامادمونlaugh آخرش مامان یهو گفته ....! چادرت کو؟! laugh

انگار برق سه فاز بهش وصل کردن پریده تو اتاق laugh تا وقتیم رفتن نیومد بیرون دیگه ... بعدش میگه بازم خدا رحم کرد فهمیدم میخاستم بیام بشینم روبروش کنار شوفاژ تازه چایی بخورم! گفتم فکر کنننننن، اگه میشستی تا بیای بلند شی و در بری چقدر طول می کشید laugh))

بهش گفتم منم چندبار تا حالا خواستم طبق عادت بعد نماز چادرمو در بیارم یهو حواسم جمع شده laugh

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۲۸
برگ سبز